(ادامه پاراگراف377)
ابیات 27-22 و 33-29 نیز به این مطلب گریز می زند:
این انسان که از پست ترین ورطه خطرناک
از همه جهان، تا بدینجا
وجود های روحانی را دیده است،
هم اکنون ظرافت تو در خواست می کند، پس تو به او قدرت اعطا خواهی نمود
اینکه با چشمانش می تواند او را به تعالی رساند
حتی بلند تر به سوی نهایت بردگی .
...
من....به شما تقدیم می دارم
همه نیایشهایم را – و امید آن را دارم که کافی باشد-
که تو از او هر ابری را بپراکنی
از اخلاقیات او را با نیایشهای خودت،
تا اینکه تفوق بابرکت آشکار شود.
...
الهی که حفاظت تو هیجانات او را فرونشاند!
هان، بریتریس و خیلی از روح های برکت شده
با دستان بسته شده از شما در خواست می کنند که خواسته ام را اعطا کنی!(پاورقی 124کتاب)
378 همان امری که دانته در اینجا درباره از زبان ست برنارد آن سخن می گوید، نشانگرانتقال و تعالی وجودی اش است. همان انتقال نیز برای فاست رخ می دهد که از گرچن به هلن صعود می کند و از هلن به خدای مادر؛ طبع او با مرگهای تمثیلی مکرر متحول می شود(ارابه ران پسر، آدم کوچولوها، یوفوریون(1))، تا آنجا که نهایتا به والاترین هدف یعنی دکتر ماریانوس می رسد. در آن قالب، فاست نیایش خویش را با مادر باکره به زبان می آورد:
در آبی آسمان جای گرفته،
ملکه در بلندی همه جهان،
برای نمای مقدس من طلب می کنم،
رازی را که بازگو می شود.
آنچه را که ممکن است در انسان حرکت کند تأیید نما
احساسات، بدون پیرایه ارائه می گردند
و با تابش عشق مقدس
او را به حضور تو بالا می آورند.
ارواح با خیزش مغلوب نشده
اگر، عرشی، تو آن را انجام خواهی داد؛
فرو می رود که توفان در خرد آرام
اگر افسوس تو آن را خاموش نماید.
باکره، خالص و با درخشندگی زیاد
مادر، بر تخت آسمانی نشست،
والاترین تولد، ملکه منتخب ما،
ابدی همتای خدای سه گانه.
...
ای قلبهای پشیمان، با چشمانتان بجویید
رخسار بردگی را؛
سعادتمند در آن نگاه، بر می خیزند،
از طریق باززایی شاد.
اکنون ای کاش که هر تپش خوبی
بدنبال آن باشد که در مقابل رخسارت خدمت کند،
باکره، ملکه مادری،
ما را نگاه دارد، ای بانو-خدا، در مرحمت تو.(پاورقی 125کتاب)
1.Euphorion
379 در اینجا هم می توانیم به صفات نمادین باکره در مناجات کلیسایی لورتو(1) اشاره کنیم:
مادر دوست داشتنی Mater amabilis
مادر شگفت انگیز Mater admirabilis
مادر خیرخواه Mater boni consilii
آینه عدالت Speculum justitiae
جایگاه خرد Sedes sapientiae
علت شادی ما Causa nostrae
ظرف روحانیت Vas sspirituale
ظرف حرمت Vas honorabile
ظرف نجیب از خودگذشتگی Vas omsogme devotionis
رز عرفانی Rosa mystica
برج داوود Turris Davidica
برج عاج Turris eburnean
خانه طلا Domus aurea
کشتی میثاق Feoderis arca
دروازه آسمان Janua coeli
ستاره صبح(پاورقی126کتاب) Stella maturina
1.Litany of Loreto
380 این صفات پرده از اهمیت عملکردی تمثیل مادر باکره بر می دارند: نشان می دهند که چگونه تمثیل-مادر(آنیما) رویکرد آگاه را تحت تأثیر قرار می دهد. او به عنوان ظرفی برای ایثار، منبع خرد و تجدید ظاهر می شود.
381 ما این تحول مشخص را از عبادت زن تا عبارت روح در اسناد مسیحیت ابتدایی می یبایم. مستند ما "چوپان" هرماس است که حدود سال 140میلادی انتشار یافت. این کتاب که به یونانی نوشته شده بود، شامل تعدادی مشاهده و الهام است که تحکیم ایمان جدیدی را تقویت می سازد. این کتاب، مدتها جزو کتب معتبر(1) شناخته می شد، اما در Muratori Canon پذیرفته نشد. آغاز این کتاب چنین است:
آنکه مرا پرورد، مرا به ردا(2) ای در رم فروخت. پس از سالهای بسیار باز با او ملاقات کردم و از پس مثل خواهری به او عشق می ورزیدم. روزی او را در حال حمام گرفتن در تیبر(3) دیدم و دستم را به او دادم و کمکش کردم از آب بیرون بیاید. وقتی زیبایی اش را دیدم در دلم اندیشیدم: "چه شاد خواهم بود اگر چنان زن زیبا و ممتازی داشته باشم." این تنها فکر من بود و دیگر هیچ نبود. نه، نبود.(پاورقی 127 کتاب)
1.canonical
2. Rhoda
3.Tiber
382 این تجربه ابتدای فصل شهودی بعدی است. هرماس آشکارا برای رودا بردگی کرده است و سپس طبق عرف آن روز، آزادی اش را به دست آورده است و دیگر باره او را در زمانی که احتمالا به اندازه سپاسگزاری لذت می برده است، دید و احساسی عاشقانه ای در قلبش ایجاد شد که تا آنجاییکه از آن آگاهی داشت از سنخ دوستی برادرانه بود. هرماس شخصی مسیحی بود و بعلاوه، مطابق آنچه که متن در ادامه آشکار می سازد، در آن وقت پدر یک خانواده نیز بوده است، شرایطی که ذهن ما را فورا به سرکوب قوای جنسی معطوف می کند. در عین این وضعیت ابهام آمیز که بی تردید برانگیزنده خیلی از مسائل بوده، بسیار محتمل بود که خواسته جنسی را به سطح آگاه بیاورد. نسبتا به روشنی در این تفکر بیان گردیده است که او رودا را برای همسری می خواسته است، با اینکه از آنجا که هرماس با حواس جمع می خواهد تأکید ورزد، این امر محدود به این جمله ساده است، چرا که به هرگونه ای اگر این امر آشکارتر یا صریحتر بیان می شد مورد ممانعت اخلاقی واقع شده، سرکوب می شد. از آنچه در ادامه می آید کاملا روشن می شود که این لیبیدوی سرکوب شده باعث انتقال قدرتمندی در ناخودآگاهش گردید، چراکه تصویر-روح را با زندگی پر گردانید و باعث ظهوری خودبخودی گردید(پاورقی 128کتاب) :
پس از مدتی، زمانی که به کومه مسافرت کردم و از بزرگی، زیبایی و قدرت آن خدا را می ستودم، خوابم گرفت. و شبحی سراغم آمد و از منطقه ای بدون راه که کسی از آن نمی گذرد، عبورم داد. زیرا پر از شکافهای صخره ای بود و آبراه هایی هم آن را قطع می کرد. راهم در بالای بالای رود بود و حتی به زمین رسیدم، که در آنجا بر زانو جهیدم و خدا را عبادت کردم و به گناهانم اعتراف نمودم. در حالیکه به همین وضعیت مشغول عبادت بودم، آسمانها باز شد و خانمی را که مشتاقش بودم را مشاهده کردم. از آسمان به من سلام کرد و گفت: "سلام و خوش آمد به تو، هرماس!" وقتی چشمانم بر او قرار گرفت، گفتم: "بانو، در آنجا چه می کنی؟" و او پاسخ داد: "من بالا برده شدم تا در پیشگاه خدا عهده دار گناهانت شوم." به او گفتم: "اکنون مرا متهم می کنی؟" گفت: "نه اما اکنون به کلماتی که به تو می گویم گوش بسپار. زیرا خدا که در آسمان است و موجودات را از نیستی آفریده است و تکثیر بخشیده و برای افزایش کلیسای مقدسش آورده است با تو کار دارد چون تو علیه من گناه مرتکب شده ای." پاسخ دادم و به او گفتم: " چگونه علیه تو گناه مرتکب شده ام؟ آیا به چشم الهه به تو ننگریسته ام؟ آیا با تو مثل خواهر رفتار نکرده ام؟ بانو! چرا این امور شر و کثیف را بر من بار می کنی؟" لبخند زد و به من گفت: "میل گناه در دلت به وجود آمد. یا آیا در نظر تو واقعا گناه نیست که مردی منصف در دل به تمایلی گناه آلود اهمیت بدهد؟ حقا که گناه است و گناهی است بزرگ. زیرا همت مرد منصف برای حق است."
373 در مورد آمفورتاس و وجود نیزه و علت غایی، اگر صرفا مسأله جنسی دانسته شود، گرفتار تناقضی حل ناشدنی می گردیم، زیرا امری که آسیب می رساند همانی است که شفا می بخشد. چنین تناقضی تنها وقتی انسان امور متقابل را در سطحی بالاتر یکی می بیند صحیح و مجاز است، آن هنگام که انسان در می یابد که این مسأله ای از سنخ تمایلات جنسی نیست، چه در این قالب و چه در قالبی دیگر، بلکه کاملا مسأله ای از سنخ گرایش است که به وسیله آن هر فعالیتی، که شامل فعالیت جنسی نیز می باشد، تنظیم گردیده است. یکبار دیگر باید تأکید بورزم که مسأله کاربردی در روانشناسی تحلیلی عمق بیشتری نسبت به تمایلات جنسی دارد. دیدگاه اخیر بلاشک در توضیح بخش نوزادی و در نتیجه بیمارگونه روان بسیار پراهمیت است اما به لحاظ اصل توضیحگری برای همه روان، کمابیش ناکافی است. آنچه در ورای تمایلات جنسی یا غریزه قدرت وجود دارد عبارتست از گرایش به تمایل جنسی یا به قدرت. تا آن حدی که یک گرایش صرفا پدیده هایی شهودی (ناخودآگاه و خودبخودی) نباشند بلکه عملکردی آگاه نیز باشند، عمدتا تصویری از زندگی است. ادراک ما از همه امور مشکل زا، گاهی به شکل آگاه اما بیشتر به شکل ناخودآگاه، به شدت تحت تأثیر ایده های جمعی خاص که ذهنیت ما را تعیین می کنند واقع شده است. این ایده های جمعی به شکل صمیمانه ای به دیدگاه زندگی و جهان قرون یا دوران های گذشته مقید هستند. اینکه به این وابستگی آگاه باشیم یا نه، به آن امر ارتباطی ندارد، زیرا ما از طریق همان هوایی که استشمام می کنیم تحت تأثیر این ایده ها هستیم. ایده های جمعی همیشه دارای ویژگی مذهبی هستند و یک ایده فلسفی تنها زمانی جمعی می گردد که بیانگر تصوری ابتدایی باشد. ویژگی مذهبی آنها از این حقیقت ناشی می شود که بیانگر واقعیاتی از ناخودآگاه جمعی هستند و در نتیجه قادرند انرژی های پوشیده آن را آشکار نمایند. مسائل بزرگ زندگی، که البته شامل تمایلات جنسی نیز هستند، همواره به تصاویر ابتدایی ناخودآگاه جمعی مرتبطند. این تصاویر عوامل متعادل کننده یا جبرانگری هستند که با مسائلی که زندگی ما را در واقعیت با آن مواجه می نماید، رابطه دارد.
274 این امر مایه شگفتی نیست زیرا این تصاویر ته نشینهای تجربیات هزاران ساله کوشش برای ماندن و تطابق است. هر تجربه بزرگ زندگی، هر تعارض عمیق، گنجینه اندوخته را فراخوانی می کند و برای خود صورت فلکی درونی ایجاد می کند. اما تنها زمانی برای آگاه قابل دستیابی می گردند که فرد مالک آن چنان خودآگاهی و قدرت فهم بالایی شود که او هم آن را باز بتاباند بر آنچه که او بجای صرف زندگی کردن کورکورانه آن تجربه می نماید. در رویداد اخیر، او در واقع اسطوره و سمبل را بدون آنکه بشناسد، زندگی می کند.
4- واقعیت نماد
الف- عبادت زن و عبادتی روح
375 اصل مسیحی که امور متقابل را یکی می سازد، عبادت خداست، در بودیسم، عبادت سلف است(ارتقای سلف)، در حالیکه در نظر اسپیتلر و و گوته عبادت روح با عبادت زن نمادینه شده است. آنچه تلویحا از این رسته بندی فهمیده می شود، از یک سو اصل فرد گرایانه مدرن است و از سوی دیگر یک چند-دمونیسم ابتدایی است که برای هر قوم، قبیله، خانواده و فرد، اصل مذهبی خاصش تعیین می گردد.
376 زمینه قرون وسطایی فاست اهمیت نسبتا زیادی دارد زیرا در حقیقت عنصری قرون وسطایی بوده است که عهده دار تولد فردیت مدرن گشته است. به نظرم می رسد این امر با عبادت زن آغاز شد که به عنوان عاملی روانشناختی، به میزان شایان توجهی باعث استحکام روح مرد گردید. این امر هیچ جا زیباتر و کاملتر از کمدی الهی دانته بیان نگردیده است.
377 دانته سلحشور روانی بانوی خویش است؛ برای جلب خاطر او به کشتی دنیاهای بالاتر و پایینتر می نشیند. در این تلاش قهرمانانه تصویر او به تصویر آسمانی و اسطوره ای مادر خدا تعالی یافته است – چهره ای که خود را به آبجکت متصل نموده است و تجسم یک عامل روانشناختی محض گردیده است، و یا تجسمی از آن محتویات ناخودآگاهی که تجسمشان را آنیما نامیده ام. کانتو 33 در بخش بهشت این نقطه پایانی مطلب فراروانی دانته در نیایش سنت برنارد:
ای مادر باکره، دختر خورشید،
ای متواضعتر و تعالی یافته تر از همگان،
آبجکِ تقدیر از پیش تعیین گشته اراده جاودان!
تو این شرافت را به انسان دادی
که آنکس که انسان را ساخت، خوار نساخت
که خودش را مخلوقی از ساخته اش بسازد.
366 مطابق مفاهیم اساسی تائوییسم، تائو به یک جفت متضاد اساسی تقسیم می گردد، یانگ و یین. یانگ بر گرمی، نور، مردانگی دلالت می کند و یین بر سردی، تاریوکی، زنانگی. یانگ آسمان و یین زمین است. از نیروی یانگ، شن(1) پدیدار می شود، که بخش الهی روح انسانی است و از نیروی یین، کوی(2) پدید می آید که بخش دنیایی است. انسان، به حکم آنکه عالم صغیر است، وفق دهنده متضادهاست. آسمان، انسان و زمین سه عنصر اساسی جهان را تشکیل می دهند، که سانتسای(3) است.
1.shen
2.kwei
3.san-tsai
367 تصویری که بدین صورت به نمایش گذارده شده، ایده ای تماما ابتدایی است که آن را در نقطه ای دیگر به شکلهای مشابهی می یابیم، مثلا در اسطوره آفریقایی غربی که در آن اباتالا و ادادوا، پدر و مادر اولیه(آسمان و زمین)، در خاک کالاباش در کنار یکدیگر می خوابند تا اینکه پسری، انسانی، از میان آنان به دنیا می آید. از اینرو انسان به حکم آنکه عالم صغیر است که متضادهای جهان را وحدت می بخشد، معادل نمادی غیرعقلائی است که متضادهای روانشناختی را وحدت می بخشد. این تصویر نخستین انسان متناسب است با تعریفی که شیلر از نماد تحت عنوان "قالب زنده" ارائه نموده است.
368 تقسیم فراروان به شن(یا هوان(1)) روح و کوی(یا پی او(2)) یک امر روانشناختی درست است. این مفهوم چینی در عبارت معروف فاست پژواک کرده است:
دریغا که دو قلب در سینه ام جا گرفته است،
و هریک برای کسب برتری با دیگری کشتی می گیرد.
یکی تمنای خام هیجان برای عشق است،
و دنیایی را به آغوش می کشد که در آن حسهای شیرین به خشم می آیند؛
دیگری تمنای چراگاه هایی را دارد که نسبتا در بلندی است،
تاریکی را برای میراث(heritage) والا رها می کند.(پاورقی 120کتاب)
1.hwan
2.p'o
369 وجود دو گرایش متخاصم، که هر دو می کوشند انسان را به گرایشات افراطی بکشانند و او را در دنیا گرفتار نمایند، چه در سطح مادی و یا معنوی، او را در تقابل با خویش قرار می دهند و در نتیجه به وزنه تعادل احتیاج دارد. این امر تائوی"سوم غیرعقلائی" است. از اینرو سخت کوشی نگرانانه پیر خردمند برای زندگی کردن با هماهنگی تائو است تا اینکه مبادا به تعارض متضادها گرفتار شود. از آنجاییکه تائو غیرعقلائی است، امری نیست که بتوان با اراده به دستش آورد، همانگونه که لائوتسه کرارا آن را تأکید کرد است. این امر اهمیت خاصی به مفهوم چینی خاص دیگری اعطا می کند که عبارتست از وو-وی(1). وو-وی به معنای "انجام ندادن" است(با "انجام هیچ چیز" اشتباه گرفته نشود) "انجام دادن" عقلانی ما که مانند شر دوران ماست، به تائو منجر نمی شود.
1.wu-wei
370 پس هدف اخلاقیات تائوییتی رهایی یافتن از تنش کیهانی متضادهاست با بازگشت به تائو. در این ارتباط همواره باید "پیر خردمند Omi"، ناکائی توجو(1)،(پاورقی 121کتاب) که فیلسوف بزرگ ژاپن در قرن هفدهم، را به خاطر داشته باشیم. او با کار کردن برای تدریس مکتب چو-هی، که از چین آمده بود، دو اصل ری و کی را تأسیس نمود. ری، روح جهان است، کی ماده جهان است. با اینحال ری و کی مثل هم هستند زیرا هر دویشان صفات الهی اند و در نتیجه تنها در او و از طریق او وجود دارند. خدا، وحدت آنان است. به همین نسبت روح هر دوی ری و کی را شامل می شود. توجو درباره خدا می گوید: "خداوند به حکم آنکه جوهره جهان است، جهان را در بر می گیرد اما در عین حال در میان ما و حتی در بدنهای ماست." در نظر او خدا یک سلف جهانی است، حال اینکه سلف شخصی، "آسمان" درون ماست، امری فوق احساس و الهی که ریوکی(2) خوانده می شود. ریوکی "خدای درون ما" است و در هر شخصی وجود دارد. سلف حقیقی است. توجو بین یک سلف صحیح و یک سلف ناصحیح تمایز قائل می شود. سلف ناصحیح، شخصیتی اکتسابی است که شامل عقاید منحرف است. می توانیم این سلف ناصحیح را پرسونا تعریف کنیم که عبارتست از ایده عمومی مان از خودمان که آن را از تجربیاتی که از تأثیرمان بر جهان پیرامون و تأثیرات آن بر روی ما، ساخته ایم. در عبارات شوپنهاور، پرسونا عبارتست از اینکه چگونه شخصی دربرابر خود و جهان ظاهر می شود ولی نه آنچه واقعا هست. آنچه یک شخص هست، سلف شخصی اش است، که همان "سلف صحیح" یا ریوکی در عبارت توجو است. ریوکی "تنها بودن" یا "تنها شناختن" نیز خوانده می شود، دقیقا به آن دلیل که وضعیتی است که به جوهره سلف مرتبط است، در ورای همه قضاوتهای شخصی که مشروط به وجود خارجی است. توجو، رویکی را تحت عنوان خیر مطلق(3)، و به حکم "لذت" در نظر می گیرد(برهمن لذت است، اناندا(4)). آن روشنی است که جهان را در بر گرفته است – معادل دیگری برای برهمن، مطابق گفته اینویه(5). آن عشق برای انسان است که ابدی، دانای مطلق و خیر است. شر از اراده بر می خیزد(سایه های شوپنهاور!). رویکی عملکرد خود-تنظیم گر است، واسطه و اتحادبخش متضادها، ری و کی است، این امر با ایده هندی " پیر خردمندی که در قلب زندگی می کند" تطابق کامل دارد و یا آنگونه که وانگ یانگ مینگ(6)، پدر چینی فلسفه ژاپنی، می گوید: " در هر قلبی سجین(7) (پیری خردمند) می زید. اما ما به حد کافی به آن اعتقاد راسخ نداریم و در نتیجه تماما به شکلی مدفون باقی مانده است." (پاورقی 122کتاب)
1.Malae Toju
2.Ryochi
3. summum bonum
4.ananda
5. Inouye
6.Wang Yang-ming
7.sejin
371 از(پاورقی 123کتاب) این نقطه نظر، آنقدر سخت نخواهد بود که ببینیم تصویر ابتدایی چه بوده که به حل مسأله در پارسیفال واگنر کمک نموده است. در اینجا رنج توسط تنش میان متضادها ایجاد شده است که با گریل(0) (هدف غایی) و قدرت Klingsor نمایش داده می شود که مالک ظهور مقدس گردیده است. تحت طلسم Klingsor، Kundry واقع است که نماد نیروی زندگی غریزی یا لیبیدویی است که Amfortas فاقد آن است. پارسیفال لیبیدو را از حالت بی قراری، غریزه گرایی اجباری(1) نجات می دهد، در درجه اول بخاطر آنکه تسلیم کاندری نمی شود و در درجه دوم به علت آنکه هدف غایی ندارد. آمفورتاس(2) هدف غایی دارد و به سبب آن رنج می کشد، زیرا فاقد لیبیدو است. پارسیفال هیچکدام از این دو را ندارد، او نیر دواندوا است، یعنی رها از متضادها و در نتیجه رهایی بخش، یعنی اعطا کننده انرژی شفا بخش است و تجدید کننده که نماد روشن، آسمانی و زنانه هدف غایی را با نماد تاریکی، زمینی و مردانه نیزه یکی می کند. مرگ کاندری را می توان سبب رهایی لیبیدو از قالب ناتورالیستیک و اهلی ناشده دانست(مقایسه کنید با "شکل گاو نر" پاراگراف 350 کلمه 93) که به عنوان پوسته ای مرده جدا می گردد، در حالیکه انرژی تحت عنوان جریان تازه ای از حیات در تابش هدف غایی منفجر می شود.
پاورقی 123کتاب: این چهار پاراگراف پیش رو، با اینکه مستقیما پس از بحث جنبی نمادپردازی چینی آمده اند، ممکن است گذرگاهی به راه حل غربی این مسأله متضادها دانسته شود که در فصل چهار مورد بحث قرار گرفت. این بخش ارتباط مستقیمی با تفسیر و استخراج نماد واس/گریل در پاراگرافهای 401-394 دارد – ویراستاران]
0.Grail
1.compulsive instinctuality
2.Amfortas
372 پارسیفال با چشم پوشی از متضادها(با اینکه در این باره لااقل تا حدی راغب نبود) باعث انسداد لیبیدو شد که در نتیجه آن پتانسیل جدیدی تولید شد و ظهور جدیدی از انرژی را ممکن ساخت. نمادگرایی تمایلات جنسی انکارناپذیر می شد که به سرعت منجر به تفسیر یکجانبه ای گردد که یگانگی نیزه و هدف غایی صرفا نماد رهایی از تمایلات جنسی باشد. با این حال سرنوشت امفورتاس نشان می دهد که تمایلات جنسی نقطه اصلی نیست. برعکس، ارتجاع او به گرایشی محصور در طبیعت و ددمنش است که باعث رنجش او و از دست دادن قدرتش گردید. دعوتی که کاندری از او برای رابطه جنسی نمود، عملی نمادین است که نشان می دهد که این تمایلات جنسی نیست که به عنوان گرایش اجباری محصور در طبیعت، انقیادی کامل به انگیزش بیولوژیکی باعث زخم او شد. این رویکرد تفوق جزء حیوانی روان ما را بیان می کند. زخم قربانی که برای حیوان مقدر شده است، برای توسعه بیشتر انسان به انسانی که مغلوب حیوان گشته حمله می کند. همانطور که سابقا در Symbols of Trasformation بیان نموده ام، مسأله اساسی تمایلات جنسی به خودی خود نیست بلکه اهلی سازی لیبیدوست که به لیبیدو صرفا تا آن حد که یکی از مهمترین و خطرناکترین اشکال تجلی لبیدویی است مربوط است.
نماد وحدت بخش در فلسفه چین
358 ایده راه میانه در بین متضادها در چین هم یافت می شود، در قالب تائو. مفهوم تائو معمولا با نام لائوتسه فیلسوف متولد 604 ق.م تداعی می شود. اما این مفهوم قدیمی تر از فلسفه لائوتسه است. بسیار مرتبط است با دین سنتی تائوییسم، "راه آسمان"، مفهومی که با رتای وردیک(1) متناظر است. معانی تائو چنین هستند: راه، روش، اصل، نیروی طبیعی یا نیروی زندگی، فرایندهای منظم طبیعت، ایده جهان، علت اولیه همه پدیده ها، درستی، خوبی، نظم اخلاقی. حتی بعضی از مترجمین آن را به خدا ترجمه می کنند، بدون دلیل آوردن به نظرم می رسد که از آن روست که تائو مانند رتا ته رنگی از اهمیت کمی(2) دارد.
1.Verdic rta
2.a tinge of substantiality
359 در ابتدا چند عبارت از تائوت چینگ، متن کلاسیک لائوتسه ارائه می کنم:
آیا تائو فرزند چیزی دیگر بود؟ نمی توانیم بگوییم.
اما به حکم آنکه تصویری بی ماده است، قبل از جد بزرگ وجود داشته است.(پاورقی 105)
امری بی قالب اما کامل بود،
که قبل از آسمان و زمین وجود داشت،
بدون صدا، بدون ماده،
وابسته به هیچ چیز، بدون تغییر،
کامل الحضور، بدون قصور،
می توان آن را به سان مادر همه چیزی که تحت آسمان است در نظر گرفت.
نام حقیقی اش را نمی دانیم؛
"راه" نامی است که ما به او می دهیم.(پاورقی 106)
پاورقی 105:(آدرسی از نقل قول) [این نقل و نقل بعدی متأسفانه با این عبارت یونگ که گفت تائو ته رنگی از اهمیت کمی دارد در تناقض است - مترجمین]
360 به منظورتعیین کردن کیفیت اصلی، لائوتسه آن را به آب تشبیه می کند:
بالاترین خوبی مانند آب است. خوبی آب در این است که کل ده هزار مخلوق را سود می بخشد؛ با این حال خودش به زحمت نمی افتد، اما با جایگاه های[پستی] که همه مردم آن را دون شأن خود می دانند، راضی است. این امر است که آب را بسیار نزدیک به راه می گرداند.(پاورقی 107کتاب)
معنای "پتانسیل" را بهتر از این نمی شد که بیان شود.
او را که تمایلی نباشد، جوهر آن را خواهد دید،
او که به تمایل می چسبد تنها قالب خارجی آن را می بیند.(پاورقی 108کتاب)
361 پیوستگی با ایده های اساسی برهمایی بی شک وجود دارد، با اینکه این امر لزوما دلالت بر تماس مستقیم آنها با هم نمی کند. لائوتسه متفکری کاملا اصیل بود و تصویر اساسی مندرج در رتا-برهمن-آتمن و تائو به اندازه خود انسان جهانی است، در همه سنین و در میان همه نژادها به عنوان ادراکی ابتدایی از انرژی یا "نیروی روح" و یا تحت نامهایی دیگری ظاهر می شود.
او که always-so را می داند برای همه چیز در خود جای دارد؛
او که برای همه چیز در درون خود جای دارد خالی از تعصب است.
دور از تعصب بودن، شاهانه است؛
شاهانه بودن، آسمانی بودن است؛
آسمانی بودن، در تائو بودن است.
تائو جاویدان است و نیز آنکه دارنده اش[آن] باشد،
با اینکه جسمش متوقف می شود اما تخریب نمی گردد.(پاورقی 109کتاب)
362 درنتیجه دانش تائو دارای همان اثر رهایی بخشی و تعالی بخشی است که دانش برهمن دارد. انسان با تائو یکی می شود، با duree creatrice بی پایان(اگر حق داشته باشیم که این مفهوم برگسون را با مورد مشابه قبلی اش مقایسه کنیم)، زیرا تائو نیز جریان زمان است. غیر عقلانی و تصورناکردنی است:
تائو امری است غیرملموس و سنجش ناپذیر(پاورقی 110کتاب)
برای آنکه همه مخلوقات زیر آسمان، محصولات [تائو در حکم] وجود هستند.
وجود خودش محصول [تائو در حکم]عدم است.(پاورقی 111کتاب)
تائو مخفی و بی نام است.(پاورقی 112کتاب)
آشکار است که این امر اتحادی غیرعقلانی متضادهاست، نمادی است از آنچه هست و آنچه نیست.
روحیه دره هرگز نمی می میرد؛
مونث اسرار آمیز نامگذاری شده است.
و درب مونث اسرارآمیز
بنیادی است که آسمان و زمین از آن جهیده است.(پاورقی 113کتاب)
363 تائو فرایند خلاق است، به حکم پدر بودن، والدی می کند و به حکم مادر بودن بارور می شود. آغاز و پایان هر مخلوق است.
آنکس که رفتارهایش با تائو هماهنگ باشد با تائو یکی می شود.(پاورقی 114کتاب)
در نتیجه حکیم کامل خود را از متضادها رها می سازد، که از طریق ارتباطشان با یکدیگر و با جایگزینانشان دیده است. بنابراین گفته می شود:
هنگامی که کارت انجام می شود، صرفنظر کن.
چنین است راه آسمان.(پاورقی 115کتاب)
او[حکیم کامل شده] نه می تواند که به دوستی کشیده شود و نه دفع شود،
از او نمی توان سود برد، نمی توان آسیب دید،
نه ارتقاء می بخشد و نه زبونی.(پاورقی116کتاب)
364 یکی بودن با تائو مشابه حالت شیرخوارگی است:
آیا می توانی روح فیزیکی پرصدا را از سرگردانی بازداری، به یگانگی بسته شوی و هیچگاه آن را ترک نکنی؟
آیا می توانی، در حین تمرکز نفس، آن را به نرمی نفس یک کودک کوچک گردانی؟(پاورقی 117کتاب)
آنکه مذکر را می شناسد، با اینحال به آنچه مونث باشد می چسبد،
به سان دره عمیقی می گردد که همه چیز زیر آسمان را دریافت می نماید؛
و با دره عمیق بودن،
او در همه وقت قدرتی را می شناسد که در نتیجه او هیچوقت در دستورش شکست نمی خورد.
مشتاقم که مشابه قدرت شیرخوارگی باشد.(پاورقی 119کتاب)
365 همانطور که می دانیم این رویکرد روانشناختی شرط ضروری برای کسب پادشاهای آسمان است و این به نوبه خود- علیرغم همه تفسیرات عقلانی - نماد مرکزی و غیرعقلانی است از آنجا که اثر رهایی بخش می آید. نماد مسیحی صرفا از ویژگی اجتماعی تری نسبت به مفهومهای مرتبط در شرق برخوردار است. اینها مستقیما به ایده های دینامیستیک کهنه قدرت جادویی ناشی از مردم و اشیا یا –در سطح بالاتری از پیشرفت- از خدایان یا اصل الهی مرتبطند.
355 گمان می کنم برای نشان دادن آنکه مفهوم رتا نماد لیبیدو مثل خورشید، باد و غیره است نیازی به مثالهای بیشتر نباشد. تنها با این تفاوت که رتا ملموسیت کمتری دارد و دربردارنده عنصر انتزاعی جهت و عملکرد ثابت است، یعنی ایده مسیر یا فرایند از پیش تعیین شده یا منظم است. در نتیجه نوعی نماد لیبیدویی فیلسوفانه است که مستقیما می توان آن را با مفهوم رواقی heimarmene مقایسه نمود. زیرا heimarmene در تفکر رواقی دارای ویژگی گرمای خلاق اولیه و در عین حال فرایندی از پیش تعیین شده و قاعده مند بود(از اینرو معنای دیگر آن عبارتست از "اجبار ستارگان")(پاورقی 104کتاب) لیبیدو به حکم آنکه انرژی فراروانی است، به شکل طبیعی نیز این صفات را دارا می باشد؛ مفهوم انرژی الزاما ایده فرایندی قاعده مند را شامل می شود، زیرا یک فرایند همواره از یک پتانسیل بالاتر به پایینتر جریان می یابد. مفهوم لیبیدو، که به هیچ چیز بیش از انرژی فرایند زندگی دلالت نمی کند نیز همینطور است. قوانین آن عبارتند از قوانین انرژی حیاتی. لیبیدو به حکم آنکه مفهوم انرژی است راه حلی کمی برای پدیده های حیات است که به لحاظ طبیعی دارای شدت مختلف هستند. لیبیدو مانند انرژی فیزیکی می تواند دچار هر نوع تبدیل قابل تصوری بشود؛ شواهد فراوانی برای این امر را در تخیلات ناخودآگاه و اساطیر می یابیم. این تخیلات در وهله نخست، خود-ارائه های فرایندهای تبدیل انرژیک هستند، که از قوانین مخصوص به خود پیروی می کنند و ملتزم "مسیری" معین می گردند. این مسیر خط یا منحنی ای است که نمایانگر مطلوبترین وضعیت تخلیه انرژی و نتیجه مستقیم آن در کار است. از اینرو اساسا بیان انرژی جاری و خود-آشکارسازی است. آن مسیر، رتا، راه راست، جریان انرژی حیاتی یا لیبیدو، مسیر از پیش تعیین شده ای است به طرف جریان دائمی خود-نوسازکننده. این مسیر نیز سرنوشت است، تا بدان حدی که سرنوشت(1) انسان به روانشناسی او بستگی دارد. آن، مسیر تقدیر(2) ماست و حاصل قانون بودن ماست.
1.fate
2. destiny
356 اعتقاد به اینکه چنین جهت یا رویکردی، هیچ چیز بجز ناتورالیسم، به معنای تسلیم شدن کامل به غرایز، نیست کاملا اشتباه است. پیش فرض این اعتقاد آن است که غرایز دارای گرایشی "به پایین" باشند و آنکه ناتورالیسم معادل فرود غیراخلاقی از سطحی شیبدار باشد. چیزی برای گفتن علیه این دیدگاه ندارم جز آنکه یقینا می بینم که انسانی که به خود سپرده شده و رها شده است و در نتیجه همه گونه امکان برای فرود برایش مهیاست، مانند انسان ابتدایی، نه تنها دارای نظام نامه ای اخلاقی است بلکه دارای نظام نامه ای است که در شدت مطالبات، غالبا از اخلاقیات متمدن ما به شکل شایان توجهی سخت تر است. تفاوتی نمی کند که خوبی و بدی برای شخص ابتدایی به یک معنا و برای ما معنایی دیگر داشته باشد؛ ناتورالیسم موجود در او، او را به وضع قانون می کشاند – که نکته اساسی است. اخلاقیات تصور غلطی نیست که موسای خودستا[!] در سینا آن را اختراع کرده باشد، بلکه امری است ذاتی در قوانین حیات و به شکل خانه یا کشتی یا هر ابزار فرهنگی دیگر درآمده است. جریان طبیعی لیبیدو، همین مسیر میانه، به معنای اطاعت کامل از قوانین طبیعت انسانی است، و یقینا قاعده اخلاقی بالاتری از تناسب با قوانین طبیعی نخواهد بود که لیبیدو را در مسیر بهینه زندگی هدایت نماید. بهینه حیاتی در خود پرستی خام یافت نمی شود، زیرا اساسا انسان آنچنان کل-شمول(1)است که لذتی را که به همسایه خویش می دهد، امری که برای خودش ضروری است. حد بهینه را با اشتیاقی بی مهار برای تفوق خود محور نمی توان یافت، زیرا عنصر جمعی در انسان آنچنان قدرتمند است که تمنایش برای رفاقت، کل لذت را در خود خواهی عیان نابود خواهد نمود. بهینه را تنها در سایه اطاعت از قوانین جزرومدی لیبیدو میسر می گردد که در آن سیستول جایگزین دیاستول می گردد(دو اصطلاح پزشکی مربوط به ریتم قلب)- قوانینی که لذت و محدودیتهای لازمه آن را به همراه می آورند و نیز برای ما آن وظایف فردی زندگی را وضع می کنند که بدون انجام آنها هرگز نمی توان به وضعیت بهینه حیاتی دست یافت.
1.constituted
357 در صورتی که دستیابی به راه میانه صرفا ملازم با غلبه بر غریزه باشد، همان طور که عزاداران "ناتورالیسم" در نظر می گیرند، عمیقانه ترین گمانه زنی های فلسفی که ذهن انسانی تا کنون دریافته است، باید که هیچ علت وجودی نداشته باشد. اما همانطور که فلسفه اپانیشادها را مطالعه می کنیم، این عقیده در ما گسترش می یابد که اکتساب این مسیر دقیقا ساده ترین وظیفه ما نیست. غرور غربی ما علیرغم این بینش های هندی، نشانه ای از طبیعت بربری ماست، که کوچکترین اطلاعی از عمق فوق العاده و دقت روانشناختی متحیر کننده آنها ندارد. ما هنوز هم آنچنان جاهلیم که در واقع به قوانینی از بیرون محتاجیم، و به وظیفه گزار یا پدر از بالا، تا اینکه به ما نشان دهد که انجام چه چیز خوب و انجام چه چیز بد است و بدلیل آنکه هنوز چنان مردم بربری ای هستیم، هر گونه اعتمادی به قوانین طبیعت انسانی به نظرمان ناتورالیسم خطرناک و غیردینی می نماید. چرا چنین است؟ زیرا تحت روکش نازک فرهنگ بربری، حیوانی وحشی کمین کرده و آماده است. که ترس خود را بیش از حد توجیه می کند. اما حیوان با قفل نمودنش در قفس رام نمی گردد. بدون آزادی اخلاقیاتی نخواهد بود. وقتی که بربری حیوان درونش را آزاد می گرداند، این کار آزادی نخواهد بود بلکه بردگی است. اول باید بربریت مغلوب گردد تا اینکه آزادی بتواند پیدا شود. علی القاعده این امر وقتی رخ می دهد که ریشه اساسی و نیروی کشاننده اخلاقیات توسط فرد جزئی از طبیعت خودش و نه محدودیتی خارجی احساس شود. انسان بجز از طریق تعارض متضادها به چه راه دیگری می تواند این فهم را به دست آورد؟