608 اما این تیپ هرچه احساس بیشتر غلبه یابد که باعث شود سابجکت در ورای احساس مخفی گردد، موافقت کمتری خواهد یافت. توسعه او در جهت تبدیل به لذت گرایی تقریبی است، یا آنکه به یک هنر گرایی بی پروا و کم توان تبدیل شود. با آنکه آبجکت برای او کاملا ضروری گردیده است، باز به حکم آنکه چیزی است که در حق خویش ایستاده است، کمابیش کم ارزش گردیده است. به گونه ای بی رحمانه بهره برداری شده است و از راه فشردن بی آب شده است زیرا در حال حاضر تنها کاربرد آن تحریک نمودن احساس می باشد. اسارت به حد نهایی می رسد. به همان نسبت ناهشیار مجبور به دادن اطلاعات پیرامون نقش جبرانی اش در تقابل آشکار می شود. مهمتر از همه آنکه شهودهای سرکوب شده خود را در قالب پروژکشن آشکار می سازند. وحشیانه ترین بدگمانیها بر می خیزد؛ اگر آبجکت از سنخ رفتار جنسی باشد، تخیلات حسودانه و حالات اضطرابی تفوق می یابند. موارد حادتر به هر نوع فوبیا و نشانگانهای اجباری پیشروی می کنند. محتویات پاتولوژیکی دارای شخصیتی هستند که به طور آشکاری غیرحقیقی هستند، که رگه اخلاقی یا مذهبی غالبی دارند. سپس منجر به نکته بینی های افراطی یا سیستم اخلاقی دارای دقت وقیحانه می شوند که با خرافات ابتدایی و "جادویی" ترکیب شده باشد که به مراسم غامض بازگشت می کند. همه این امور ریشه در سرکوبی عملکردهای فرودستی دارند که به تقابل ناگوار با رویکرد هشیار کشانیده شده اند، و در لباسی مبدل ظاهر می شوند که بسیار زننده است زیرا در تقابل کامل با حس هشیار واقعیت به احمقانه ترین فرضیات وابسته اند. کل ساختار تفکر و احساس در این شخصیت دوم به نظر توأم با تقلیدی پاتولوژیک است: عقل به نکته سنجی افراطی، اخلاقیات به اخلاق گرایی افسرده کننده و ریاکاری وقیحانه، دین به خرافه مضحک و شهود، که نجیب ترین هدیه به انسان است، با فضولی مداخله گر که خود را در هر چیزی داخل می کند؛ بجای آنکه گسترده دید وسیع داشته باشد، به نازلترین سطح بدجنسی انسانی تنزل می کند.
609 ویژگی جبری خاص نشانگانهای نوروتیک همتای ناهشیار رویکرد سهل گیرانه تیپ خالص و احساسی است، که از دیدگاه قضاوت عقلانی، به طریقه بدون تبعیضی هر چیزی را که رخ می دهد را می پذیرد. این امر به هیچ وجه به معنای بی قانونی مطلق و فقدان خودنگهداری نیست، اما با اینحال او را از توان بازداری قضاوت محروم می نماید. اما قضاوت عقلانی تهدیدی هشیارانه است که تیپ عقلانی به نظر می رسد از خواسته آزاد خودش بر او تحمیل نماید. این تهدید بر تیپ احساسی از راه ناهشیار در قالب اجبار غلبه می یابد. به علاوه، وجود قضاوت مزبور به معنای آن است که رابطه تیپ عقلانی با آبجکت آن گونه که در مورد تیپ احساسی وجود دارد، هیچگاه به شکل رابطه ای مطلق نخواهد گردید. بنابراین زمانی که رویکرد او به درجه غیرعادی یکجانبه نگری دست می یابد، به همان میزان در معرض خطر غلبه یافتن توسط ناهشیار است که هشیارانه در چنگ آبجکت قرار می گیرد. اگر نوروتیک بگردد، برخورد با او از راه های عقلانی بسیار سخت تر خواهد بود زیرا عملکردهایی که تحلیل کننده باید به آنها بازگردد در حالت نسبتا تفکیک نیافته ای قرار دارد و اتکای کمی بر آن می توان کرد یا اصلا اتکایی نمی توان نمود. تکنیک های خاص برای آوردن فشار عاطفی برای تحمل اغلب مورد نیاز هستند تا او را لااقل هشیار سازند.
شهود
610 د رویکرد برونگرا، شهود به عنوان عملکرد ادراک ناهشیار کاملا معطوف به اعیان خارجی می باشد. به دلیل آنکه شهود در اصل جریانی ناهشیار است، درک درست از طبیعتی که دارد بسیار مشکل است. عملکرد شهودی توسط رویکردی از توقع در هشیار نمایش داده شده است، توسط بینش و حلول؛ اما صرفا از نتیجه متعاقب است که می توان تعیین نمود که به چه میزانی از آنچه "دیده" شده بود واقعا در آبجکت وجود داشته است و به چه میزانی به درون آن "خوانده" شده است. درست همانگونه که احساس، هنگامی که عملکرد غالب است، صرفا فرایندی واکنشی که دارای اهمیت دیگری برای آبجکت نمی باشد، شهود نیز دریافت یا بینشی صرف نیست بلکه فرایندی فعال و خلاق است که درست به همان میزان بر آبجکت وارد می سازد که از آن خارج می کند. از آنجا که این امر را به شکلی ناهشیارانه انجام می دهد، تأثیری ناهشیار نیز بر آبجکت دارد.
611 عملکرد اولیه شهود، تنها انتقال تصاویر یا مفهومهای ارتباطات میان اشیاء است که انتقالشان از راه عملکردهای دیگر ممکن نبوده است و یا صرفا که با طول و تفصیلات بسیار ممکن می شده است. این تصاویر دارای ارزش درون بینی های خاصی هستند که هر زمان که به شهود اولویت داده شود تأثیری تعیین کننده بر رفتار می گذارند. در این مورد تطبیق روانی تقریبا به طور کامل بر شهودها پایه ریزی خواهد شد و در نتیجه تفکر، عاطفه و احساس به اندازه وسیعی سرکوب می گردند، احساس که موردی است که بیش ترین تأثیر را گرفته است زیرا مطابق عملکردهای حسی هشیار بزرگترین مانع را بر سر راه شهود ایجاد می کند؛ احساس مشکلی بر سر راه دریافت آشکار بدون جابنداری وسیله می باشد، تحریکات حسی مزاحم آن، توجه را به سطح جسمانی منعطف می سازند، به همان چیزهایی که در حول و ماورای آن، شهود با سختی مشغول دیدن آن می باشد. اما از آنجا که شهود برونگرا عمدتا بر آبجکتها سوق داده شده است، در حقیقت بسیار به احساس نزدیک می شود؛ در حقیقت رویکردی که منتظر آبجکتهای خارجی است، به همان میزان محتمل است که از احساس بهره گیرد. از اینرو اگر شهود به درستی عمل کند، احساس باید به اندازه وسیعی سرکوب شود. منظورم از احساس در این مثال، خودنمایاندن ساده و فوری است که به عنوان داده فیزیولوژیکی و روانی ای است که به وضوح تعریف شده است. این امر باید به روشنی در پیشاپیش نهاده شود زیرا اگر از شخصی شهودی بپرسم که خود را چگونه سو می دهد، او از اموری سخن خواهد گفت که تقریبا از ابرازات حسی غیرقابل تشخیص اند. در موارد بسیار زیادی او حتی از کلمه "احساس" استفاده خواهد کرد. البته او احساساتی دارد، اما آنچنان هم تحت تأثیرشان قرار ندارد؛ از آنها صرفا به عنوان نقاط شروعی برای دریافتهای خویش استفاده می کند. او با جانبداری ناهشیارانه آنها را بر می گزیند. به عبارت روانشناختی، آنچه با ارزش عمده متناسب است قوی ترین احساس نیست بلکه هر احساسی است که هر ارزشش به هر میزانی با رویکرد ناهشیار شهودی تقویت شود. در این صورت ممکن است احتمالا منجر به دریافت ارزش عمده شود و این امر در ذهن هشیار او احساس به نظر می آید. اما در حقیقت چنین نیست.
تلخیص تیپهای عقلانی برونگرا
601 من نام این دو تیپ ساق را عقلانی یا قضاوتی می گذارم زیرا توسط تفوق عملکردهای استدلالی و قضاوتی مشخص شده اند. نشانه مشخص عمومی هر دو تیپ آن است که زندگی شان به حد زیادی تحت قضاوتهای عقلانی قرار دارد. اما باید توجه داشته باشیم که ما در واژه "عقلانی"، از دیدگاه روانشناسی ذهنی فرد یا از دیدگاه مشاهده گر است که قضاوت می کنیم که از بیرون این امر را مشاهده و درباره اش قضاوت می نماید.این مشاهده گر به سادگی ممکن است به قضاوتی متضاد برسد، خاصه اگر که به طور شهودی صرفا رفتار بیرونی شخصی را که مشاهده شده است را درک کرده باشد و بر پایه آن به قضاوت دست زده باشد. به طور کلی زندگی این تیپ هیچگاه صرفا به قضاوت عقلانی وابسته نیست، تقریبا به همان میزان تحت تأثیر غیرعقلانیت ناهشیار قرار دارد. اگر مشاهده محدود به رفتار خارجی بشود، بدون آنکه اهمیتی به صرفه جویی درونی هشیاری فرد بدهد، انسان ممکن است تأثیری حتی قوی تر بر طبیعت غیرعقلانی و اتفاقی برخی تظاهرات ناهشیار نسبت به معقول بودن قصدهای و انگیزه های آگاه او بگذارد. در نتیجه من قضاوتم را بر پایه آنچه فرد احساس می کند که حالات روانی آگاهش است، قرار می دهم.اما مایلم که قبول کنم که یک فرد به همین اندازه خوب می تواند چنین حالات روانی را از زاویه ای دقیقا متضاد دریافت و ارائه کند. من نیز متقاعد شده ام که اگر خودم فرصت می یافتم که حالات روانی دیگری را دارا می شدم، تیپهای عقلانی را به گونه ای برعکس شرح می دادم، از دیدگاه ناهشیار – البته به طریقه غیر عقلانی. این امر سبب بدتر شدن مشکل ابراز آشکار امور روانشناختی می گردد و به گونه ای محاسبه ناشدنی احتمال سوء تفاهم ها را افزایش می دهد. مباحثی که توسط این سوء تفاهم ها برانگیخته می شود، عموما بسیار نومیدانه هستند زیرا هر طرف با نیات خشمگینانه سخن می گوید.این تجربه دلیلی است که بیشتربرای پایه قرار دادن ارائه ام به حالات روانی هشیار فرد، زیرا در آنجا لااقل ما موقعیت عینی مشخصی داریم که کاملا لحظه ای را که ما برای پایه قرار مبنای روانشناختی مان را بر ناهشیار به کنار می رود. چرا که در آن صورت، آبجکت مشاهده شده هیچ نظری در این درباره ندارد، زیرا هیچ چیزی وجود ندارد بیشتر از ناهشیار خودش نیست که او درباره اش ناآگاه تر باشد. در نتیجه قضاوت کاملا به مشاهده گر ذهنی واگذار می شود- تضمینی اطمینان بخش که بر پایه حالات روانی خودش بنا خواهد شد که با فشار بر شخص مشاهده شده تحمیل خواهد شد. به نظر من، این امر درباره حالات روانی فروید و هم آدلر صادق است. شخص، به طور کامل در چنگال مشاهده کننده قضاوتگر قرار دارد، که در زمانی که حالات روانی آگاه مشاهده شده به مثابه پایه حساب شود، صادق نیست. هرچه باشد او تنها قاضی دارای صلاحیت است، زیرا صرفا اوست که انگیزه های هشیار خویش را می دارند.
602 عقلانیتی که سلوک زندگانی هشیار را در هر دوی این تیپها مشخص می کند شامل استثنا نمودن عامدانه هر امر غیرعقلانی و تصادفی می باشد. قضاوت عقلانی درچنان حالات روانی، نیرویی است که بی نظمی و تصادفی بودن زندگی را به قالبی مشخص وا می دارد، یا لااقل می کوشد که چنان کند. انتخابی مشخص از میان همه احتمالاتی که ارائه می کند صورت گرفته است، صرفا انتخابهای عقلانی مقبول می گردند، اما از طرف دیگر وابستگی و تأثیر عملکردهای روانی که به ادراک رویدادهای زندگی کمک می کنند بالتبع محدود است. به طور طبیعی این محدودیت حسی و شهودی مطلق نیست. این عملکردها مانند سابق وجود دارند اما محصولاتشان تحت انتخابی است که توسط قضاوت عقلانی اتخاذ شده است. مثلا شدت یک حس آنگونه نیست که درباره فعالیت تصمیم می گیرد بلکه آن کار توسط قضاوت صورت می گیرد. بنابرین در مورد اولین تیپ، از یک جهت عملکردهای ادارک دارای سرنوشت یکسانی مانند احساس هستند و از جهت دیگر دارای سرنوشت یکسانی مانند تفکر می باشند. به همان نسبت سرکوب می شوند و در نتیجه درحالتی فرودست از تمایز قرار می گیرند. این مسأله برچسب عجیبی به ناهشیار در هر دوی تیپهای ما می زند: آنچه را آنها هشیارانه و عامدانه انجام می دهند با عقل همخوانی دارد (البته، با عقل آنها) اما آنچه برایشان اتفاق می افتد با طبیعت حسها و شهودهای بچه گانه و ابتدایی تناسب دارد. در هر صورت آنچه برای این تیپها رخ می دهد عقلانی است(از دیدگاه آنان). اما از آنجا که افراد زیادی هستند که زندگیشان بیشتر از آنچه برایشان رخ می دهد تشکیل شده است تا فعالیتهایی که توسط نیتهای عقلانی صورت می گیرد، چنین شخصی پس از آنکه آنها را به دقت مشاهده می کند ممکن است به سادگی هر دوی تیپهای ما را غیر عقلانی به حساب آورد. و باید تأیید شود که متأسفانه اغلب پیش می آید که ناهشیار کسی تأثیری بسیار بیشتر بر مشاهده گری بگذارد نسبت به آنچه ناهشیار او انجام میدهد و آنکه فعالیتهای او از اهمیت نسبتا بیشتری نسبت به تمایلات عقلانی اش برخوردار است.
603 عقلانیت هر دو تیپ به آبجکت سوگیری شده است و به داده های آبجکتیو وابسته است. با آنچه جمعا عقلانی به حساب می آید، متناسب است. برای آنها هیچ چیزی بجز آنچه در نظر عموم به آن صورت در نظر گرفته شده است، عقلانی نیست. اما تفکر به اندازه زیادی ذهنی و فردی است. در تیپهای ما این بخش سرکوب شده است و همانطوری که آبجکت اهمیت فزونتری می یابد به همین صورت ادامه خواهد یافت. در نتیجه سابجکت و دلیل ذهنی او هر دو در خطر دائمی سرکوبی قرار دارند و زمانی که آنها تسلیم آن می شوند تحت ظلم ناهشیار قرار می گیرند که در این حالت دارای ویژگی های بسیار ناخوشایند است. ما سابقا درباره تفکر عجیب آن سخن گفته ایم. اما بجز آن احساساتی ابتدایی وجود دارند که خود را به شکل اضطراری مثلا به گونه لذت جویی جبری در هر شکلی که بتوان تصور کرد، بیان می دارند؛ شهودهایی ابتدایی نیز وجود دارند که می توانند به شکنجه ای مثبت برای فردی که مورد توجه قرار گرفته است و به هر کسی که در آن محدوده است واقع شود. هر امر ناخوشایند و دردناک باشد، هرچه که نفرت آور و شر باشد استشمام می شود یا درباره اش شک برده می شود و در بیشتر موارد عبارتست از نیمه-صداقتی که برای برانگیختن مسموم ترین سوء تفاهمها محاسبه می شود. عناصر ناهشیار مقابله کننده آنچنان قوی هستند که غالبا سلطه هشیار عقل را بر هم می زنند؛ فرد به قربانی رویدادهای اتفاقی می شود که تأثیری جبری بر او می گذارند که یا به دلیل آن است که به احساساتش خوش خدمتی کند یا به دلیل آنکه او اهمیت ناهشیار آنها را تعلیم می دهد.
احساس
604 در رویکرد برونگرا احساس به گونه ای متعالی مشروط به آبجکت است. احساس نیز همانند ادراک حسی به طور طبیعی به آبجکتها وابسته می باشد. اما دقیقا به همان طریقه طبیعی به سابجکت نیز وابسته است زیرا احساسی ذهنی از نوعی کاملا متفاوت با احساس آبجکتیو وجود دارد. در رویکرد برونگرا، جزء ذهنی احساس تا آنجا که کاربرد هشیارش مدنظر باشد، یا ممنوع و یا سرکوب گردیده است.به طریقه ای مشابه، در زمانی که تفکر یا عاطفه جایگاه اولیه ای بیابد، احساس به حکم آنکه عملکردی غیرعقلانی است شدیدا سرکوب می شود و به عبارت دیگر صرفا تا آن حد می باشد که رویکرد عقلانی هشیاری ادراکات تصادفی را مجاز بشمارد که به محتویات هشیار تبدیل شوند؛ عملکردی هشیار است – به طور خلاصه آنها را نمودار می سازد. البته عملکرد حسی به معنای محکم تر مطلق است. مثلا هر چیزی در محدوده فیزیولوژیکی دیده یا شنیده می شود اما هر چیزی ارزش کرانه ای را که یک ادراک باید به منظور درک شدن داشته باشد به دست نمی آورد. زمانی که خود احساس به جای آنکه صرفا عملکردی ثانویه باشد دارای بیشترین اهمیت می گردد، قضیه به گونه دیگری می شود. در این مورد هیچ عنصری از احساس آبجکتیو استثنا نشده است و هیچ چیزی سرکوب نشده است(بجز مولفه ذهنی ای که سابقا ذکر شد)
605 همانگونه که احساس عمدتا مشروط به آبجکت است، آن آبجکتهایی که قویترین احساسات را بر می انگیزانند برای حالات روانی شخص تعیین کننده خواهند بود. حاصل، ارتباطی جسمانی با آبجکت است. در نتیجه احساس عملکردی ضروری است که مجهز به قوی ترین غریزه حیاتی باشد. آبجکتها تا آن اندازه که احساسات را تحریک می کنند، ارزش داده می شوند و تا آنجایی که به قدرت احساس مربوط شوند، به طور کامل در هشیاری پذیرفته می شوند، خواه با قضاوتهای عقلانی سازگار باشند یا نباشند. تنها عامل ارزش آنها شدت احساسی است که توسط ویژگیهای آبجکتیوشان ایجاد گردیده است. بنابراین همه فرایندهای آبجکتیو که هر گونه احساسی را بر می انگیزانند در هشیاری ظاهر می گردند. اما تنها آبجکتها و یا فرایندهای محسوس و با ادراکات جسمانی احساسات را در برونگرا بر می انگیزاند؛ آنهایی که هر کسی در هر جا آنها را صرفا محسوس حس می کند. از اینرو سوگیری چنین فردی با واقعیت خالصا جسمانی منطبق می باشد. عملکردهای قضاوت کننده و عقلانی تحت وقایع معین احساس قرار می گیرند و از اینرو دارای همه ویژگی های عملکردهای کمتر تمایز یافته می باشد، که خصایص منفی، کودکانه و کهن را نمایش می دهند. عملکردی که دارای بیشترین سرکوبی است طبیعتا ضد احساس می باشد – یعنی شهود که عملکرد ادراک ناهشیار می باشد.
تیپ احساسی برونگرا
606 هیچ تیپ انسانی دیگری نیست که بتواند با تیپ احساسی برونگرا در واقع بینی برابری کند. حس او برای وقایع آبجکتیو به شکل فوق العاده ای توسعه یافته است. زندگی او انباشته ای است از تجربیات واقعی آبجکتهای محسوس و هرچه تیپش بارزتر می شود، استفاده کمتری از تجربه اش می نماید. در موارد خاصی وقایع در زندگی او به ندرت لیاقت می یابد که نام "تجربه" را به خود گیرد. آنچه را که او تجربه می کند حداکثر در حکم راهنمایی برای احساسات تازه است؛ هرچیز تازه ای که در دامنه علاقه اش قرار دارد توسط روش احساس جذب می شود و می باید که هدف او را اجرا کند. از آنجا که انسان متمایل است که یک حس واقعی بسیار توسعه یافته را در حکم نشانه عقلانیت بداند، چنین انسانهایی بسیار عقلانی محسوب می شوند. اما در واقعیت چنین چیزی رخ نمی دهد زیرا آنها در مواجهه با رویدادهای غیرعقلانی و اتفاقی به همان میزان در چنگ احساسات خود هستند که در مواجهه با رویدادهای عقلانی اینچنین اند. این تیپ – گویا اکثر مردم – به طور طبیعی گمان نمی کند که در"چنگال" احساس باشد. انسانها این دیدگاه را بسیار دور از واقع می دانند زیرا احساس برای آنها عبارت است از بیان محسوس زندگی – صرفا زندگی واقعی است که به طور کامل زندگی شده است. هدف کلی او لذت محسوس است و اخلاقیات او به همین منوال سوگیری شده است. در حقیقت، لذت حقیقی، اخلاق مخصوص خود، میانه روی و قانونمند خود، کارایی و تمایل او برای قربانی کردن را داراست. به هیچ وجه درک نمی کند که او حقیقتا هوس ران و ناپاک است، زیرا او ممکن است که احساسش را به ظریف ترین حد خلوص هنرشناسانه بدون اینکه هیچ انحرافی از اصل احساس محسوس خویش هر قدر که احساساتش محسوس باشد، تفکیک نماید. ولفن در Der Genussmensch می گوید:راهنمایی برای لذت بی رحمانه از زندگی اقرار جلا نخورده تیپی از این دست است و این کتاب به نظر من صرفا از آن جهت ارزش خواندن دارد.
607 در سطوح پایینتر این نوع، عاشق واقعیت آشکار است، با تمایل کمی برای عکس العمل و بدون هیچ اشتیاقی برای تفوق یافتن. برای احساس نمودن آبجکت، برای داشتن احساسات و اگر ممکن شود برای لذت بردن از آنها – آن هدف دائمی است. او هرگز نامحبوب نمی باشد؛ برعکس، ظرفیت سرزندگی او برای لذت، او را خوش مصاحبت می گرداند. معمولا شخصی بذله گوست و گاهی هنرمندی پالوده می باشد. در حالت قبل مسائل بزرگ زندگی شام خوب یا بی تفاوتی نگه می دارند؛ در مورد دوم این امور کلا از سنخ سلیقه هستند. بعد از آنکه یک آبجکت احساسی به او بدهد دیگر چیز دیگری نمی ماند که لازم به گفتن یا انجام دادن درباره آن باشد. بجز محسوس یا واقعی بودن نمی تواند چیزی باشد؛ گمانه زنی هایی که ورای امور محسوس واقع می شوند تنها به شرطی مقبول می گردند که احساس را بیفزایند. شدت بخشی لزوما نباید لذتبخش نیز باشد زیرا این تیپ نیازی نیست که مادی گرایی عمومی باشد؛ او صرفا خواهان قویترین احساسات است، و این احساسات را طبیعتا تنها از خارج می تواند به دست بیاورد. آنچه از درون نشأت می گیرد نزد او بیمارگونه و مورد شک می نماید. همواره تفکرات و احساسات خویش را به علل آبجکتیو، که تأثیراتی هستند که از آبجکتها ناشی می شوند، تقلیل می دهد، که کاملا توسط وقیحانه ترین خشونتهای منطق آرامش یافته است. او زمانی که بتواند به واقعیت ملموس در هر قالبی باز گردند، از نو می تواند تنفس کند. از این جهت او به شکل شگفت آوری ساه لوح است. او بدون اینکه تردیدی داشته باشد نشانه ای روانزا را به افتی در بارومتر مرتبط می کند در حالیکه از جهت دیگر وجود تعارضی روانی در نظر او تخیلی مرضی است. عشق او بدون شک در جذابیتهای جسمانی آبجکت آن ریشه دارد. ایده آل او آن است و حتی او را در رابطه با دیگران محطاط می گرداند. از آن رو که او هیچ ایده آلی که به ایده مرتبط باشد ندارد، دلیلی برای رفتار به گونه خلاف واقعیت چیزهایی که هستند ندارد. این امر خود را در همه امور خارجی زندگی او نشان می دهد. او به خوبی لباس می پوشد، زیرا از فرصت بهره می برد؛ او میز غذای خوبی به همراه نوشیدنی کافی برای دوستانش فراهم می کند، و با این کار باعث می شود احساس بزرگی به آنها دست دهد یا حداقل آنها را وامی دارد که که بفهمند که سلیقه پالوده او خود را مستحق می داند که تقضاهایی از آنها کند. او حتی ممکن است که آنها را متقاعد کند که قطعا برای خاطر سبک شایسته است قربانی های خاصی انجام شود.
598 اما انسان ممکن است که تنها زمانی "به درستی" احساس کند که احساسش توسط امر دیگری دچار آشفتگی نشده باشد. هیچ چیز به اندازه تفکر باعث آشفتگی احساس نمی شود. در نتیجه هرگز نمی توان فهمید که چرا این تفکر تیپی می تواند تا آنجا که ممکن است، در حال تعلیق نگاه داشته شود. این امر بدان معنا نیست که زن اصلا فکر نمی کند؛ بر عکس، ممکن است به اندازه بسیار و با زکاوت فراوان بیندیشد، اما تفکر او هیچگاه sui generis(از نوع خود) نمی باشد – ضمیمه ای اپیمتئینی است از احساس او. آنچه را که نمی تواند احساس کند را نمی تواند آگاهانه تفکر نماید. یکبار چنین تیپی با لحنی عصبی به من گفت: "اما من درباره آنچه احساس نمی کنم نمی توانم تفکر کنم". او تا آنجا که احساسش بگذارد خوب تفکر می کند اما هر نتیجه گیری حتی اگر منطقی هم باشد اما ممکن باشد به اختلال احساس بینجامد در همان ابتدا واپس زده می شود. اساسا درباره اش تفکر نمی شود. بنابراین هر امری که با ارزشهای عینی تطابق داشته باشد خوب است و بدان عشق ورزیده می شود و هر امر دیگری در نزد او مربوط به جهانی دیگر است.
599 اما زمانی که اهمیت آبجکت به سطحی که باز هم بالاتر است می رسد، تغییری بر تصویر عارض می شود. همانگونه که سابقا توضیح دادیم، در آن وقت سابجکت آن قدر با آبجکت عجین می شود که سابجکت احساس کاملا هضم می شود. احساس ویژگی شخصی خود را از دست می دهند و مبدل به احساسی برای بهره خود می گردند؛ شخصیت در احساس این لحظه کاملا تحلیل می رود. اما از آن رو که زندگی واقعی جانشین دائمی وضعیتهایی است که احساس مختلف و حتی متضاد را فرا می خوانند، شخصیت به حالات احساسی متمایز فراوانی پاره پاره می شود. یک زمان، شخص در حالتی است و در در زمان دیگر در حالت دیگری کاملا مختلف قرار دارد– برای همه نمودها زیرا در واقع چنین شخصیت متعددی محال می باشد. اساس ایگو همیشه به همان گونه باقی می ماند و متعاقبا خودش را با حالات احساسی متغیر در تضاد می یابد. در نتیجه برای مشاهده گر نمایش احساس دیگر به شکل بیان شخصی سابجکت ظاهر نمی شود بلکه به شکل تغییر ایگو صورت می گیرد – که به عبارت دیگر همان حوصله است. بسته به درجه افتراق ایگو و حالت آنی احساس، نشانه های افتراق خودی به وضوح آشکار خواهد شد، زیرا رویکرد اصالتا جبرانی ناخودآگاه به تقابل نامحدود مبدل شده است. این امر در ابتدا خود را در نمایشات افراطی احساس، تکلم پرآب و تاب، سرزنشهای بلند و غیره نشان می دهد که نادرست می نماید: " آن زن خیلی زیاد اعتراض می کند." از همان ابتدا مشخص است که نوعی از مقاومت شدیدا فشرده شده است و این سوال برای شخص پیش می آید که آیا ممکن نیست این تظاهرات به نحوه دیگری ظاهر شود؟ و کمی که می گذرد، همانطور می شود. صرفا تغییر کوچکی در وضعیت نیاز است تا اینکه فورا درست به نمودی متضاد درباره همان آبجکت بینجامد. در اثر این تجربیات مشاهده گر درمانده می شود که کدامیک از این تظاهرات را جدی بگیرد. شروع به نگه داشتن خود از اظهار نظر می کند. اما از آنجا که درباره این تیپ اهمیت فراوان وجود دارد که احساسی شدید از ارتباط و تفاهم با محیط برقرار گردد، تلاشهای مضاعفی نیاز است تا بر این نگه داری نظر غلبه شود. پس به مثابه دور باطل، این وضعیت از بد به بدتر تبدیل می شود. هرچه رابطه احساسی با آبجکت قویتر باشد، تقابل ناهشیار بیشتر به سطح می آید.
600 ما تا کنون دیده ایم که تیپ احساسی برونگرا اکثرا به دلیل آنکه تفکر عملکردی است که برای ایجاد اختلال در احساس محتمل تر است، تفکر را سرکوب می کند. به همان دلیل، اگر زمانی احساس بخواهد به هر نوع از نتایج خالص دست یابد، تفکر کاملا جلوی آن را می گیرد زیرا هیچ چیز برای تعصب و تحریف کردن تفکر محتمل تر از ارزشهای احساسی نیست. اما همانگونه که گفته ام، با آنکه تفکر تیپ احساسی برونگرا به حکم آنکه عملکردی مستقل است سرکوب شده است، این سرکوبی کامل نیست؛ صرفا تا آن حدی سرکوب شده است که منطقی بی وقفه اکه دارد آن را به نتایجی بکشاند که با احساس نامتناسب هستند. متحمل است که به مثابه خدمتکار احساس و بلکه برده آن باشد. ستون فقراتش شکسته است؛ ممکن نیست که با اتکا به خود و مطابق قوانین خود فعالیتی بکند. اما از آن رو که به هر حال منطق وجود دارد و نتایج بی وقفه اش را پیش می راند، این امر باید در یک جا اتفاق بیفتد و در هشیار خارجی اتفاق می افتد، یعنی در ناهشیار. در نتیجه ناهشیار این نوع اساسا نوعی تفکر عجیب را در بر دارد، تفکری که کودکانه، قدیمی و منفی است. تا زمانی که احساس هشیار کیفیت شخصی خود را حفظ کند یا به عبارت دیگر، تا آن زمان که شخصیت در حالات پی در پی احساس بلعیده نشده باشد، این تفکر ناهشیار به حالت جبرانی باقی می ماند. اما همینکه شخصیت جدا دیده شود و به توالی حالات احساسی متضاد تحلیل پیدا کند، یکپارچکی ایگو از میان می رود و سابجکت به ناهشیار کشیده می شود. زمانی که این اتفاق می افتد، با فرایندهای تفکر ناهشیار پیوند می خورد و گهگاهی آنها را به سطح می رساند. هر قدر احساس ناهشیار قوی تر باشد و هر قدر بدون ایگو شود، تضاد ناهشیار قویتر می گردد. تفکرات ناهشیار دقیقا باارزشترین آبجکتها را به خود می کشانند و با قساوت آنها را از ارزششان جدا می کنند. تیپ تفکری "هیچ چیز بجز" در اینجا بهترین وضعیت خود را پیدا می کند، زیرا به شکلی موثر تأثیرات همه احساساتی را که به آبجکت وابسته هستند را کاهش می دهد. تفکر ناهشیار به گونه ایده های اجباری که به شکل ثابتی ویژگی منفی و کاهنده دارند. زنانی که این تیپ را دارند در بعضی اوقات زشت ترین تفکراتشان به همان آبجکتهایی متصل می شود که با احساساتشان به آنها بیشترین ارزش را داده اند. این تفکر منفی از هر تعصب کودکانه یا مقایسه ای بهره می گیرد تا به هدف دقیق اتهام بستن به ارزش احساس برسد و در مسیر بیان تفسیرهای "هیچ چیز بجز" هر غریزه ابتدایی را فرا می خواند. بعید است نیاز به این تذکر باشد که این روال ناهشیار جمعی را نیز تحریک می کند و انباره صورت های ازلی آن را فعال می سازد، که در نتیجه احتمال احیاء گرایش را بر مبنایی دیگر به همراه می آورد. هیستری، با جنسیت کودکانه ویژه دنیای ناخودآگاه ایده های خود، قالب اساسی برای نوروز در این تیپ می باشد.
592 تفکر تیپ برونگرا مثبت است، یعنی سازنده است. به کشف وقایع جدید یا مفاهیم عمومی ای منجر می شود که بر پایه امور تجربی ناهمگون بنا شده اند. معمولا هم مصنوعی است. این تفکر، حتی وقتی تحلیل می کند، سازندگی می کند زیرا هدف آن از تحلیل، همواره ایجاد دوباره و مفهومی دیگر است که به روش دیگری با ماده بررسی شده وحدتی دوباره می یابد یا به آن چیزی می افزاید. می توان این نوع قضاوت را اسنادی نامید. ویژگی شاخص در هر تقدیر به گونه ای است که هرگز کاهنده یا مخرب نمی باشد زیرا همیشه ارزشی را که تخریب شده است را با ارزشی تازه جایگذین می نماید. علت این امر آن است که تفکر این تیپ مسیر اصلی است که انرژی حیاتی او جریان می یابد. جریان یکنواخت زندگی خودش را در تفکر او آشکار می کند، که در نتیجه آن تفکر او پیش رونده و خلاق می گردد. ساکن یا واپس گرایانه نیست. اما اگر از نگهداری مکان اولیه در هشیاری اش باز ماند، می تواند اینگونه بشود. در آن صورت است که فعالیتش ویژگی مثبت بودن و ضروری بودن را از دست می دهد. به دنبال بقیه عملکردها می رود و اپیمتئین می شود که به طاعون اقدامات بعدی گرفتار شده است که در آن خود را با نگرانی های دائمی درباره اموری که سپری شده و گذشته اند راضی می گرداند، در حالی که در تلاش برای تحلیل و هضم آنها، درباره آنها به دقت می اندیشد. از آن رو که عنصر خلاق در این حال در عملکردی دیگر جاداده شده است، دیگر تفکر رشد نمی کند: رشدش متوقف می شود. عقیده، کیفیت متمایزی از ذاتی بودن را به خود می گیرد: خود را کاملا به محدوده داده مفروض محدود می کند، هیچ جایی آن از مرز آن فراتر نمی رود. با عبارات کمابیش انتزاعی راضی می شود که هیچ ارزشی را به موادی که در آن ذاتیت ندارد قائل نمی شود. نظرات اینچنینی همواره به آبجکت سوگیری دارند و هیچ چیز دیگری را درباره تجربه بیش از معنای عینی و ذاتی آن تأیید نمی کنند. به سادگی امکان دارد که این تیپ تفکر را در مردمی مشاهده کنیم که نمی توانند از افزودن تأثیر یا تجربه نمودن اشاره بسیار معتبر عقلانی و یقینی که به هیچ وجه ورای حیطه افسون شده داده های عینی جولان نمی کند، اجتناب کنند. در نهایت چنین نظری صرفا اینگونه خواهد بود که: "آن را دریافته ام زیرا در ادامه می توانم درباره اش تفکر کنم." و مسأله در آنجا تمام می شود. در بهترین حال چنین نظری به چیزی بیش از قرار دادن تجربه در نظمی عینی منجر نمی شود که در آن کاملا به روشنی به جای اول تعلق می یابد.
593 اما هرجایی که عملکردی بجز تفکر در بخش هشیار به هر درجه مشخص شده ای غلبه یابد، تا به آنجا که هشیار است و مستقیما به عملکرد غالب وابسته نیست، شخصیتی منفی فرض می کند. اگر تحت عملکرد غالب قرار گیرد ممکن است که واقعا جنبه ای مثبت پیدا کند؛ اما دقت بیشتر نشان می دهد که تنها به شکل ظاهری عملکرد غالب را تقلید می کند و آن را با مباحثی پشتیبانی می کند که آشکارا با قوانین منطق مرتبط با تفکر در تضاد است. این نحوه تفکر ربطی به مباحث کنونی ما ندارد. دلمشغولی ما نسبتا به طبیعت تفکری است که نمی تواند خود را تابع عملکرد دیگر قرار دهد اما در اصل خود درست می ماند. مشاهده و بررسی این تفکر ساده نیست زیرا کمابیش توسط رویکرد هشیار سرکوب گردیده است. از اینرو در اغلب موارد، اگر در لحظه مراقبت ناشده ای به طور تصادفی به سطح نیاید، ابتدا باید از زمینه هشیاری بازیابی شود. معمولا باید با این سوال فریب داده شود که "حالا واقعا به چه می اندیشی؟" یا "نظر شخص خودت درباره این موضوع چیست؟" یا اینکه شاید مجبور باشیم حیله کوچکی به کار گیریم و سوال را در این قالب قرار دهیم که "پس خیال می کنی که من واقعا به چه چیز می اندیشم؟" شایسته است زمانی این ابزار را به کار گیریم که تفکر واقعی هشیار است که در نتیجه پروژکت شده می باشد. تفکری که به این طریق به سطح کشانده می شود، دارای ویژگیهای مخصوص به خود است و در زمانی که من آن را منفی دانستم، منظورم این امور بود. حالت معمول او را می توان به خوبی با این دو کلمه بیان کنیم: "هیچ چیز اما". گوته این تفکر را در شکل مفیستوفلس شخصیت داد. بیش از همه نشان دهنده گرایشی مشخص برای ردیابی آبجکت قضاوتش در چیزی پیش پا افتاده است، که در نتیجه آن را از هر اهمیتی در حق خویش جدا می سازد. ترفند از این قرار است که کاری کنیم به چیزی که کاملا پیش پاافتاده است وابسته به نظر بیاید. هر موقع بین دو نفر بر سر چیز که به وضوح عینی و بی طرفانه است اختلافی پیش آید، تفکر منفی با خود پچ پچ می کند: "cherchez la femme".[فرانسه: دنبال زنان گشتن] هرگاه کسی از یک سبب دفاع و جانبداری می کند، تفکر منفی هیچ گاه درباره اهمیت آن نمی پرسد بلکه تنها می پرسد: "او از آن چه چیز به دست می آورد؟" اظهار نظری که به مولسکات نسبت داده شده است، یعنی "Der Mensch ist, was er isst" (انسان عبارتست از آنچه می خورد یا با بیان آزادتر، تو همانی هستی که می خوری) یا به همین منوال تحت این عنوان در می آید، همان گونه که بسیاری از کلمات کوتاه دیگری که در اینجا نیاز به ذکر آنها نیست.
594 در کنار سودمندی محدودی که این تفکر در بعضی اوقات دارد، توجه به ویژگی مخرب آن بی نیاز از تأکید است. اما هنوز نوع دیگری از تفکر منفی وجود دارد که در دید اولیه چنان به نظر نمی رسد و عبارتست از تفکر اشراقی که امروزه در همه قسمتهای جهان به سرعت در حال گسترش است، که از قرار معلوم عکس العملی است به ماتریالیسم گذشته اخیر. تفکر اشراقی ژستی دارد که لااقل کاهنده نیست زیرا هر چیز را به ایده ای متعالی و جهانی ارتقا می دهد. مثلا یک رویا دیگر صرفا یک رویا نیست بلکه تجربه ای "از ساحتی دیگر" است. تله پاتی که در اینجا نمی توان درباره اش توضیح داد به شکلی کاملا ساده عبارت است از "ارتعاشاتی" که از شخصی به شخص دیگر عبور می کنند. یک ناراحتی عصبی معمولی اینگونه توضیح داده می شود که چیزی با "بدن ستاره گون" تقابل داشته است. عجایب خاص قوم شناختی ساکنان کرانه دریای مدیترانه به سادگی توسط غرق شدن آتلانتیس و غیره شرح می شود. ما تنها مجبوریم که کتابی اشراقی را باز کنیم که مشحون است از دانستن هر چیزی که تا کنون دانسته شده است و اینکه "دانش روحانی" هیچ معمای حل ناشده ای ندارد. اما در انتها این نوع تفکر دقیقا به همان اندازه تفکر ریاضی منفی است. هنگامی که تفکر ریاضی به روانشناسی به دید تغییرات شیمیایی در گانگلیا می نگرد یا به چشم فشار کاری یا اجتماع cell-pseudopodia و یا به حکم اختفای درونی، این به همان اندازه حکت اشراقی از سنخ خرافه است. تنها تفاوتی که داردآن استکه ماتریالیسم، هر چیز را به حد فیزیولوژی تقلیل می دهد اما حکمت اشراقی هر چیز را به متافیزیک هندی تقلیل می دهد. هنگامی که یک رویا بر اثر معده ای پر به وجود آمده باشد، این بیان توضیح رویا نیست و هنگامی که تله پاتی را ارتعاشاتی معنا می کنیم دقیقا به همان اندازه کم گویی کرده ایم. زیرا، "ارتعاشات" چه هستند؟ هر دو روش توضیح دادن نه تنها بی فایده اند بلکه در واقع مخرب هم می باشند زیرا با تغییر جهت دادن موضوع از مبحث اصلی در یک مورد به معده و در مورد دوم به ارتعاشات تخیلی، این توضیحات از یراه توضیحی ساختگی از هر تحقیق جدی درباره این مسئله جلوگیری می کند. هر یک ازاین دو نوع تفکر بی حاصل و بی حاصل کننده است. کیفیت منفی اش به دلیل آن است که شکل توضیح ناپذیری حقیر، ضعیف و فاقد انرژی خلاقانه می باشد. تفکری است که توسط عملکردهای دیگر به فعالیت واداشته می شود.
احساسات
595 در رویکرد برونگرا احساسات هم به همین صورت توسط داده های آبجکتیو سوگیری شده اند، آبجکت که عامل تعیین کننده ناگزیر کیفیت احساسات است. احساسات برونگرا همیشه با ارزشهای عینی هماهنگ هستند. به دلیل آنکه هر کسی که احساسات صرفا امور ذهنی دانسته است، طبیعت احساسات برونگرا را به سختی می تواند به چنگ بیاورد، زیرا تا آن حد که ممکن بوده است، از عامل ذهنی جدا ساخته است و خود آن را به تمامه تابع تأثیر آبجکت نموده است. حتی زمانی که به نظر می رسد آبجکتی ملموس نبوده است، با اینحال هنوز تحت طلسم ارزشهای سنتی یا عموما مقبول یک نوع واقع است. مثلا ممکن است از گفتن آنکه چیزی "زیبا" یا "خوب" است به هیجان آورده شوم اما نه به دلیل آنکه آن را از احساسات ذهنی خودم درباره آن "زیبا" یا "خوب" یافته ام بلکه به دلیل آنکه شایسته و بجاست که آن را چنان بنامند زیرا قضاوتی معکوس باعث به هم ریختگی وضعیت احساسی عمومی می گردد. یک قضاوت احساسی از این نوع به هیچ وجهی تظاهر یا دروغ نیست، صرفا رفتاری تنظیم کننده است. مثلا یک نقاشی به آن دلیل "زیبا" خوانده می شود که یک نقاشی که در اتاق مهمانی نصب شده باشد و یک امضای معروف داشته باشد عموما زیبا دانسته می شود، یا به علت آنکه "زشت" خواندن آن محتملا باعث رنجش خاطر خانواده ای می شود که آن را دارند یا به علت آنکه بیننده عکس تمایل دارد یک جو احساسی خوشایند ایجاد کند که برای آن منظور هر چیزی را باید قابل قبول دانست. این احساسات توسط عاملی آبجکتیو اداره می شوند. به معنای دقیق کلمه اصیل هستند و نماینده عملکرد احساسی به صورت یکپارچه هستند.
596 درست همانگونه که تفکر برونگرا برای رهایی خویش از تأثیرات ذهنی دست و پا می زند، احساسات برونگرا مجبور است متحمل فرایندی از تمایز شود قبل از آنکه نهایتا از هر تزیین ذهنی خالی شود. قیمت گذاری هایی که از رفتار احساسات ناشی می شوند یا مستقیما به ارزشهای عینی مرتبط هستند و یا آنکه با استاندارهای سنتی و عموما مورد قبول مطابقت دارند. این نوع احساسات شدیدا در برابر این واقعیت مسئول است که افراد بسیار زیادی (به شکل گله ای) به تئاتر یا کنسرت می روند یا به کلیسا می روند و به علاوه آن با احساساتشان که درست تنظیم شده باشد کارهای دیگری هم می کنند. مدها هم وجودشان را تماما به آن مدیون هستند و مسأله ای که بسیار باارزش تر است یعنی حمایت مثبت اجتماع، نهادهای بشردوستانه یا سایر نهادهای مشابه آن می باشد. در این موارد احساسات برونگرایانه برای خویش عاملی خلاق می یابد. بدون آن، زندگانی اجتماعی موزون محال خواهد شد. در آن حدی که احساسات برونگرا در تأثیراتی که به حکم تفکر برونگرا دارد، به همان میزان سودمند و به شکل شیرینی معقول می باشند. اما این تأثیرات سودمند همینکه آبجکت غلبه می یابد از میان می روند. در آن زمان نیروی احساسات برونگرا، شخصیت را به آبجکت فشار می دهد، آبجکت با او تلفیق می شود که در نتیجه آن ویژگی شخصی احساسات که جذابیت اساسی او را تشکیل می دهد، نابود می شود. سرد، "بی احساس"، ناموثق می شود. دارای غرضهای نهانی می باشد و یا آنکه لااقل به گونه ای است که ناظر بی طرف را به سوء ظن می کشاند. دیگر باعث آن تأثیر موافقت پذیر و روح بخش که به شکلی لایتغیر با احساسات اصیل همراهی می کند نمی شود؛ در عوض، انسان را به ژست و قیافه و یا به شخصی که در حال فعالیت است، ظنین می کند با آنکه ممکن است او غافل از انگیزه های خودبینانه باشد. احساسات فوق برونگرا ممکن است توقعات زیبایی خواهانه را ارضا نماید اما با صمیمیت صحبت نمی کند؛ صرفا خوشایند حسها یا –بدتر– تنها به استدلال است. می تواند بستر زیبایی شناسانه را برای یک وضعیت فراهم کند اما در همان جا توقف می کند و بیش از آن تأثیری ندارد. بی حاصل شده است. اگر این فرایند پیشروی کند، یک گسست متباین کنجکاوانه را موجب می شود: هرچیزی آبجکت ارزش گذاری احساسات می گردد و روابط بی شماری وارد می شوند که در آن همه چیز با یکدیگر در مغایرت است. همان گونه که اگر سابجکت هرچیزی را با تأکید مقرر خود دریافت می کرد، این وضعیت کاملا محال می شد، حتی آخرین آثار یک دیدگاه شخصی واقعی تحت فشار قرار خواهد گرفت. سابجکت آن قدر در شبکه احساسات فردی درگیر می شود که برای مشاهده گر اینگونه به نظر می رسد که صرفا یک فرایند احساسی وجود داشته است و دیگر موضوع احساسی وجود نداشته است. احساسات در این حالت همه گرمای انسانی خود را از دست داده است؛ تأثیر به خودگرفتن، متغیر بودن نظر نسبت به افراد، غیرمعتمد بودن و در بدترین حالتها، ویژگی های هیستریکی را می دهد.
تیپ احساسی برونگرا
597 از آن رو که احساسات در روان زنانه ویژگی بارزتری نسبت به تفکر دارد، شدیدترین تیپهای احساسی را باید در میان زنان سراغ گرفت. زمانی که احساسات برونگرا غلبه می یابد، بحث ما گویای تیپ احساسی برونگرا خواهد بود. مثالهای این تیپ را که بتوانم نام ببرم تقریبا بلا استثنا زن هستند. زنی که دارای این تیپ می باشند در طول زندگی از احساسات خود راهنمایی می گیرد. بر اثر تربیت خانوادگی که داشته است، احساسات او تبدیل به موضوع عملکردی تنظیم شده برای کنترل آگاه گردیده است. احساسات او بجز در موارد حاد دارای ویژگی شخصی می باشند، حتی اگر عامل ذهنی را به حد وسیعی سرکوب کرده باشد. شخصیت او با وضعیتهای بیرونی وفق یافته است. احساسات او با موقعیتهای عینی و ارزشهای عمومی تناسب می یابد. این امر را در هیچ جا به خوبی انتخاب عشقی او نمی توان مشاهده کرد: به مرد "مناسب" و نه به هیچ کس دیگر، عشق ورزیده می شود؛ علت مناسب بودن آن مرد، تقاضای ذات ذهنی مخفی آن زن نیست بلکه علت آن است که او در همه انتظارات منطقی در حیطه سن، موقعیت اجتماعی، درآمد، جثه و محترم بودن خانواده اش و غیره متناسب با او است. ممکن است کسی چنین وضعیتی را به سادگی به دلیل آنکه دارای طعنه و کنایه است قبول نکند اما من کاملا متقاعده شده ام که احساسات عشقی این تیپ زنان با شخص منتخبشان کاملا تناسب دارد. اصیل و هوشمندانه است. نمونه ازدواجهای "معقول" بی شماری از این نوع رخ داده است و آن ازدواجها هیچگاه جزو بدترین ازواجها نیستند. تا آن زمانی که شوهران و فرزندانشان در خجستگی ساخت روانی مرسوم قرار داشته باشند، این زنان همراهانی خوب و مادرانی عالی هستند.
589 فرودست بودن احساسات در این نوع نیز خودش را به طرق دیگر نشان می دهد. در همراهی با قاعده عینی، رویکرد هشیار کمابیش غیر بشری می گردد که اغلب تا بدان حد می رسد که علایق شخصی رنج می بینند. اگر رویکرد، افراطی باشد از همه ملاحظات شخصی حتی آن ملاحظاتی که که به خود سوژه مربوط باشد، غفلت می شود. به سلامتی بی توجهی می شود، جایگاه اجتماعی به وخامت می گراید، حیاتی ترین امور مرتبط با خانواده اش - یعنی سلامتی، امور مالی و اخلاقیات - به هدف رسیدن به ایده آل، بر هم زده می شود. همدلی شخصی او با دیگران نیز به سستی می گراید مگر در مواردی که اتفاقا به همان ایده آل بینجامد. در دید نزدیکترین اعضای خانواده، یعنی فرزندان، معمولا این پدر ستمگر بی رحمی است حال آنکه آوازه شهرت انسان دوستی او در دنیای خارج پیچیده است. به دلیل آنکه رویکرد هشیار دارای ویژگی غیرشخصی غیر بشری است، احساسات ناهشیار شدیدا بشردوستانه و بیش از حد حساس است، که منجر به تعصبات مخفی می گردد – مثلا آمادگی برای آنکه هر مخالفتی با قاعده اش را به سوء نیت تعبیر کند، یا تمایل دائمی برای پندارهای منفی درباره مردم دیگر به منظور آنکه از پیش، مشاجراتشان را پیش از موعد بی اعتبار نماید – که طبیعتا به منظور دفاع از زودرنجی خویش بدان دست می زند. حساسیت ناهشیاری که دارد لحن او را تیز، گزنده و خشن می گرداند. زخم زبانها زیاد می شود. احساسات او فریبنده و آزرنده است – همیشه نشانی از عملکرد فرودست می باشد. با آن بلندهمتی که او در وقف نمودن خود به هدف عقلانی اش به خرج می دهد، احساساتش پیش پاافتاده، بی اعتماد، بدخلق و محافظه کار است. هر چیز تازه ای هنوز به قاعده اش راه نیافته باشد را با نقاب نفرت ناهشیار می بیند و در نتیجه با آن مخالفت می کند. حتی در نیمه قرن گذشته هم مشاهده شد که یک پزشک که به خاطر روحیه انسانیتش مشهور گردیده بود دستیارش را تهدید به برکناری نمود چرا که جرأت کرده بود دماسنجی را به کار بگیرد زیرا قاعده ایجاب می کرد که دماسنج را باید با نبض به کار بست.
590 هرچه احساسات بیشتر سرکوب گردند، تأثیر مخفی شان بر تفکر زیان بارتر خواهد شد یعنی در غیر اینصورت نمی توان به آن انتقادی وارد ساخت. قاعده عقلانی که به دلیل ارزش ذاتی اش ممکن است به حق مدعی تشخیص عمومی باشد، در اثر این حساسیت شخصی تغییر ویژه را در اثر این حساسیت شخصی ناهشیار انجام می دهد: به شکل انعطاف ناپذیری جبری می شود. خودباوری شخصیت به قاعده منتقل می شود. دیگر حقیقت مجاز نیست درباره خویش سخن بگوید؛ با سابجکت یکی دانسته می شود و با آن به مثابه محبوبی حساس رفتار می شود که منتقدی خبیث ذهن با آن برخورد بدی می کند. اگر ممکن شود، دشنام داده می شود و منتقد از این راه سرکوب می شود و هیچ بحثی به حد کافی و شدید، زمخت نیست که [به جای دشنام] بتوان علیه منتقد استفاده اش نمود. حقیقت را باید پشت سر هم ردیف کرد تا نهایتا برای اجتماع مشخص شود که این مسأله آنقدری که مرتبط با روحیات پدید آورنده است به حقیقت مربوط نیست .
591 جبری بودن قاعده عقلانی گاهی باعث تحولات شخصی بیشتری می گردد، نه خیلی بر اثر مخلوط ناهشیار احساسات شخصی سرکوب شده که با آلودگی ای با بقیه عوامل ناهشیار دیگر که با آنها آمیخته شده اند. علیرغم آنکه خود استدلال به ما می گوید که هر قاعده عقلانی نمی تواند چیزی بیش از حقیقتی جزئی باشد و هرگز نمی توان مدعی عمومیت آن شد، عملا قاعده چنان تسلطی می یابد که همه دیدگاه های ممکن دیگر به زمینه چپانده می شود. جای همه دیدگاه های عمومی تر، با تعین کمتر، متعادل تر و در نتیجه صادق تر زندگی را می گیرد. حتی جای آن دیدگاه عمومی زندگی را که ما نامش را دین می گذاریم را هم می گیرد. از این رو این قاعده با آنکه در امور اساسی کوچکترین ارتباطی با هیچ امر مذهبی ندارد، به دین مبدل می شود. در همان حال، کیفیت ضرورتا مذهبی اطلاق را فرض می کند. تبدیل به خرافه ای عقلانی می شود. اما در این زمان همه گرایشهای روانشناختی یا که سرکوب نموده است، ضد مکان در ناهشیار را ایجاد می کند و منجر به هجوم های شک می شود. رویکرد هشیار هرچه بیشتر تلاش می کند که شک را دفع کند، تعصب آمیز تر می شود، چراکه تعصب چیزی بجز شکی که دچار جبران بیش از حد شده است چیزی نیست. این توسعه در انتها به دفاعی مبالغه آمیز از جایگاه هشیار می انجامد و منجر به تشکیل ضد-جای ای در ناهشیار می گردد که مطلقا با آن در تقابل است؛ مثلا عقلانیت هشیار در تقابل با غیرعقلانیتی افراطی است و رویکردی هنری در تقابل با غیرعقلانیتی است که کهن و خرافی است. این امر توضیح دهنده دیدگاه های متعصبانه و خنده آور در تاریخ علم است که موانعی را برای بسیاری از محققان بلندآوازه بوده است. غالبا ضد-جای ناهشیار در زن تجسم می یابد. در تجربیاتی که من داشته ام، این تیپ عمدتا در میان مردان یافت می شود زیرا عموما تفکر در مردان نسبت به زنان بیشتر تمایل به غلبه دارد. هنگامی که تفکر در زن غلبه می یابد، با ویژگیهای ذهنی دارای برتری شهودی مرتبط می شود.