463 گروس از "عملکرد ثانویه" مفهوم یک فرایند شبکه ای ذهنی را درک می کند که پس از "عملکرد اولیه" به فعلیت می آید. عملکرد اولیه به اجرای واقعی سلول مرتبط خواهد بود، یعنی تولید یک فرایند فراروانی مانند یک ایده. این اجرا، فرایندی انرژیک است که احتمالا تخلیه تنش شیمیایی باشد؛ به عبارت دیگر یک فرایند تجزیه شیمیایی است. پس از این تخلیه شدید که گروس نام آن را عملکرد اولیه می گذارد، عملکرد ثانویه پا به فعلیت می گذارد. این فرایند ترمیم است، که بازتولیدی است از طریق ادراک. این عملکرد برای فعالیتش به دوره ای بلند یا کوتاه تر احتیاج دارد که به شدت تخلیه انرژی سابق آن وابسته است. در طی این زمان، وضعیت سلول تغییر کرده است؛ در حال حاضر در حالتی تهییج است و این امر بدون تأثیر بر فرایندهای فراروانی متعاقب، نمی تواند باقی بماند. فرایندهایی که به طور ویژه لحنی بالا دارند و با با افکت بار شده اند، به یک تخلیه شدید ویژه انرژی محتاجند و از اینرو منجر به دوره طولانی ویژه ای از بهبودی می شود که توسط عملکرد ثانویه اداره می شود. آنگونه که گروس می گوید، تأثیر عملکرد ثانویه بر فرایند روانی به طور کلی باعث تأثیر خاص و قابل شرح آن بر ادامه امور مرتبط با آن می شود، به گونه ای که انتخاب امور مرتبط را با "تم" یا "ایده پیشرو" که توسط علمکردی مقدماتی نشان داده شده است، محدود می سازد. و در حقیقت، در کار عملی خودم (که تعدادی از شاگردانم زحمت آن را کشیده اند) قادر بودم که به شکل آماری نشان دهم که perseveration که در رشته افکار با یک شدت احساسی بالا پیروی شد.(پ2) شاگردم ابرشویلر، در تحقیقی که درباره اجزاء زبان به عمل آورده است(پ3) همین فرایند را در هم وزنی ها و ترکیبهای لغات نشان داده است. بجز آن، از طریق تجربیات مرض شناسانه می دانیم که perseveration ها چند وقت یکبار به شکل زیانهای ذهنی جدی، سکته ها، تومورها، آتروفیها و سایر حالات بد شونده ظاهر می شوند. چنین perseveration هایی ممکن است به خوبی به این فرایند عقب افتاده نسبت داده شوند. بنابراین فرضیه گروس برای توصیه کردن آن حرف بسیاری دارد.
فصل ششم
مسأله تیپ در روان شناسی مرضی
461 هم اکنون به کار یک رواندرمانگر می رسیم که برای انتخاب دو نوع از میان تنوع گیج کننده آشفتگی های روانی که عموما تحت عنوان "پستی رواندرمانی" فصل بندی می شوند می کوشد. این گروه بسیار پهناور شامل همه حالات مرزی روانشناسی مرضی است که نمی توانند در میان سایکوسیسهای معمول سراغ گرفته شوند؛ به عبارت دیگر همه نوروسیسها و همه حالات دیجنریتو[که به مرور زمان بدتر می شوند] مانند افکتیو عقلانی، اخلاقی و دیگر پستی های فراروانی.
462 ای کار توسط اتو گروس صورت گرفت که در سال 1902 مطالعه تئوری ای را تحت عنوان Die zerebrale Sekundarfunktion منتشر نمود. آنچه وی را به مفهوم دو تیپ روانشناختی سوق داد عبارت بود از فرضیه اساسی این کار بود.(پ1) با اینکه ماده تجربی مشروح او از قلمرو پستی روانشناسی مرضی گرفته شده است، دلیلی وجود ندارد که بینشهایی که به دست آمده است به میدان وسیعتری از روانشناسی نرمال منتقل نشود. حالت نامتعادل فراروانی به جستجوگر نمای واضح نسبتا اغراق آمیزی اعطا می کند که در محدوده حدهای نرمال غالبا تنها به اندازه کمی قابل تصور است. گاهی حالت غیرنرمال مانند یک ذره بین عمل می کند. خود گروس همانطور که خواهیم دید در فصل پایانی کتاب نیز نتایجش را به دامنه ای گسترده تر می کشاند.
1. گروس شرح تجدید نظر شده و در عین حال کاملا تغییرناپذیری از تیپهایش را در Uber psychopathische Minderwertigkeiten صفحات 27به بعد ارائه نموده است.
459 انقراض نهایی خوبی توسط پرومتئوس جلوگیری می شود. او مسیاس را که آخرین کودکان الهی است از قدرت دشمن خود می آورد. مسیاس وارث سلطنت الهی می شود، در حالیکه پرومتئوس و اپیمتئوس، تجسمهای متضادهای تفکیک یافته، که در این حال متحد گشته اند، به انزوای "دره اهلی" شان می کشند. هر دویشان از تسلط رهانیده شده اند- اپیمتئوس به دلیل آنکه مجبور بود که آن را بازداری کند، پرومتئوس به دلیل آنکه هیچگاه برای آن نکوشید. به زبان روانشناسی، درونگرایی و برونگرایی نمی توانند به عنوان اصول انحصاری تفوق یابند و در نتیجه افتراق فراروانی نیز از میان می رود. در عوض، عملکردی جدید ، که توسط کودک الهی مسیاس نمادینه شده است، رخ می دهد که به مدت طولانی در حال خواب قرار داشته است. مسیاس، میانجی است، نماد رویکردی جدید است که در آن متضادها متحد می گردند. او یک کودک است، یک پسر، duer aeternus نمونه اولیه باستانی که جلودار بازتولد و اعاده همه اموری است که از دست رفته اند(apocatastasis) همه آنچه از دست رفته است. آنچه پاندورا در قالب یک تمثیل برای زمین آورد و مورد رد کردن انسانها واقع شد، علت بی تأثیر کردنشان شد، در او محقق شده است. این ترکیب نمادها غالبا در ممارست تحلیلی صورت می گیرد: نمادی که در رویاها پدیدار می شود به همان دلیلی که شرح داده ایم رد می شود و حتی واکنشی تخاصمی متناسب با تعرض بهیموت بر می انگیزاند. بر اثر این تعارض، شخصیت به حد ویژگیهای پایه که از زمان تولد حاضر بوده اند تنزل می یابد و این امر شخصیت بالغ را در تماس با منابع کودکی انرژی قرار می دهد. اما همانطوری که اسپیتلر نشان می دهد، خطر بزرگ آن است که بجای نمادی که قبول شود، غرایز کهنی که بر می انگیزاند مستدل خواهند شد و در دسترس راه های مرسوم تفکر قرار می گیرند.
460 عارف انگلیسی ویلیام بلک می گوید: "این دو دسته انسان همواره بر زمین حضور دارند... کاری و حریص... مذهب تلاشی است برای آشتی دادن این دو امر." (پ209) با این کلمات بلک که به سادگی ایده های اسپیتلر و همه مباحث قبلی ما را در خود جای داده است، این فصل را به اتمام می رسانم. علت آنکه این فصل را بیش از حد انتظار طولانی کردم آن بود که می خواستم انصاف کامل را به وفور ایده های تحریکی که اسپیتلر در پرومتئوس و اپیمتئوس برای ما ارائه می کند، و درست مثل چیزی است که شیلر در نامه هایش آورده است، کرده باشم. تا آنجا که مقدور بوده است به ضروریات بسنده کرده ام؛ در حقیقت از طرح مسائل زیادی که بایستی در شرح تفصیلی این مبحث مطرح شود صرف نظر کردم.
457 انسان بایستی این عبارات را با توجه بخواند. صرفا همین دینامیس "ابتدای راه های خدا"ست که در آن خدا که یهوه است در عهد جدید از این قالب خلاص می شود و از اینکه طبیعت-خدا باشد باز می ماند. از لحاظ روانشناختی این بدان معناست که بخش حیوانی لیبیدو که در ناخودآگاه ذخیره شده است به شکلی دائمی تحت کنترل قرار می گیرد؛ یک نیمه از خدا سرکوب می گردد یا به حساب شخص گذارده می شود، و نهایتا به قلمرو شرور سپرده می شود. از اینرو وقتی که دینامیس ناخودآگاه شروع به سرریز شدن می کند و "راه های خدا" آغاز می گردد، خدا به شک بهیموت ظاهر می شود(پ205) حتی می توان گفت که خدا خود را به شکل شیطان ظاهر می کند. این ارزیابی های اخلاقی، خطاهای دید هستند، هرچند: نیروی زندگی ورای قضاوت اخلاقی است. میستر اکهارت می گوید:
پس اگر بگویم که خدا خوب است، حرف درستی نیست: "من" خوب هستم، خدا خوب نیست. ادامه می دهم: من از خدا بهترم! زیرا تنها چیزی که خوب باشد، می تواند بهتر شود و تنها آنچه بهتر است می تواند بهترین شود. خدا خوب نیست، بنابراین نمی تواند بهتر شود. این سه چیز: خوب، خوبتر و بهترین به شکلی نامعلوم از خدایی که فوق همه است دور هستند.(پ206)
458 تأثیر فوری نماد رهایی بخش، اتحاد متضادهاست: قلمرو ایده آل اپیمتئوس با سلطنت بهیموت یکی می شود. به عبارت دیگر، آگاهی اخلاقی وارد اتحادی خطرناک با محتویات ناخودآگاه و لیبیدوی متصل به آنها می شود. "کودکان الهی"، بالاترین ارزشهای انسانیت که بدون آن انسان حیوان خواهد بود، در اینحال به محافظت اپیمتئوس سپرده می شوند. اما یگانگی با متضاد ناخودآگاه او، با خود خطر نابودی و غرق شدگی را به همراه می آورد- ارزشهای ناخودآگاه در معرض آنند که توسط دینامیس ناخودآگاه فراگرفته شوند. اگر آن جواهر که نماد اخلاقیات و زیبایی طبیعی است، در ارزش صورت خود بجای آنکه صرفا در جهت برانگیختن همه کثافت موجود در زمینه فرهنگ "اخلاقی: ما، فرزندان الهی علیرغم همراهی با بهمیوت به خطر نمی افتند، زیرا که اپیمتئوس همواره قادر خواهد بود که میان امر ارزشمند و بی ارزش تمییز قائل شود. اما از آن رو که نمادی که یکجانبگی،عقلانیت، اندیشه تابدارش غیرقابل قبول می نماید هر نوع استاندارد ارزش عقیم می ماند. اما هنگامی که اتحاد متضادها در سطحی بالاتر رخ می دهد، خطر غرقه شدن و تخریب لزوما در پی می آید زیرا به طور ویژه رویکردهای متخاصم تحت پوشش "ایده های صحیح" قاچاق می شوند. حتی امر شر و زیان آور می تواند مستدل شود و زیباشناختانه به نظر آید. بنابراین ارزشهای آگاه تبدیل می شوند برای صرفا امور ذاتی و خرفتی – یکی پس از دیگری، کودکان الهی به بهیموت تحویل می شود. آنان توسط رویکردهای وحشی٬ بربری که سابقا ناخودآگاه بودند، بلعیده می شود، از اینرو بهیموت و لویتان نهنگی نامرئی را به عنوان نمادی برای قدرتشان ایجاد می کنند، در حالیکه نماد متناظر قلمرو اپیمتئوس پرنده است. نهنگ، یک ساکن عمیق، نمادی معروف از ناخودآگاه بلعنده است(پ207)؛پرنده، که ساکن قلمرو روشن آسمان است، نمادی از تفکر آگاه است(پ208)، که از سنخ ایده آل (بالدار) و شبح مقدس است(قمری)
455 عنصر رهایی نشده به یکباره نور جدید را به خود توجه می دهد، انرژی نماد جدید را. این راهی دیگر برای بیان آن چیزی است که سابقا(پاراگرافهای 449 به بعد) درباره تأثیری که نماد بر روان به شکل کلی می گذارد بیان گردید. همه محتویات سرکوب شده و تصدیق نشده را بر می انگیزد، درست در وقتی که "محافظان بازار" را در اسپیتلر بر می افروزد؛ و همان تأثیر را هیفیل-هوفال دارد که به دلیلی مقاومت ناخودآگاهش در برابر دین خود، بی درنگ بر بی دین بودن و نفسانی بودن نماد جدید تأکید می ورزد. افکتی که در رد نمودن جواهر نمایانده شد معادل است با میزان لیبیدوی سرکوب شده. با تنزل اخلاقی هدیه خالص آسمان و تبدیل آن به تخیلات شهوانی کشیشان و پلیسان، قتل آیینی تکمیل می شود. با اینحال ظاهر نماد کاملا بی ارزش نمی باشد. با وجود آنکه در شکل خالص خویش مقبول نگردیده است، توسط نیروهای کهن و تمایز نیافته ناخودآگاه با ولع خورده می شود( که توسط بهیموت نمادینه می شود) که با مواظبت توسط سیستم اخلاقی و ایده های زیبایی حمایت می شود. از اینرو جبران [فراوانی بیش از حد چیزی منجر به معکوسش می شود] آغاز می گردد، که تبدیل امر سابقا ارزشمند به امری بی ارزش و امر سابقا خوب به امری بد.
456 سلطنت خوبی، که توسط اپمتئوس اداره می شود، به مدت زیادی در تخاصم با سلطنت بهیموت بوده است(پ202) بهیموت و لویثان، دو هیولای معروف یهوه از کتاب ایوب هستند که قدرت فراوان را نمادینه می کنند. از آن رو که نمادهای حیوان ناپخته هستند، نماینده نیروهای روانشناختی مشابهی در طبیعت انسانی هستند.(پ203) یهوه خطابه می کند: (ایوب 40:10به بعد، DV):
نگاهی به بهیموت بینداز! من او را آفریده ام، همانطور که تو را آفریده ام. او مثل گاو علف می خورد.
قدرت او در کمرهایش است و نیرویش در ناف شکمش.
مانند سروی دمش را راست می کند: رگ و پی رانش بیضه هایش محکم به هم بسته شده است.(پ204)
استخوانهایش مانند تکه های مفرغ است و دنده هایش چون میله های آهن است.
او آغاز راه های خدا...