فصل دهم – تعریفات
672 افزودن فصلی به نوشته خود که صرفا به تعریفات مرتبط باشد، شاید زائد به نظر زائد آید. اما بر اثر تجربیات فراوان دریافته ام که علی الخصوص در آثار روانشناختی، نمی توان با احتیاط تمام در رابطه با مفاهیم و اصطلاحاتی که به کار می بریم به پیش رویم: زیرا در هیچ حوزه ای مانند روانشناسی چنین گستردگی معنا رخ نمی دهد که باعث پرتکرار ترین و سرسختانه ترین سوء تفاهمات می شود. این اشکال تنها ناشی از آن نیست که دانش روانشناسی هنوز در دوران نوزادی خود به سر می برد؛ مشکل بیش تر از آن است که ماده تجربی یعنی موضوع بررسی دانشی نمی تواند به نحوی که گویا در مقابل چشمان خواننده باشد، در قالبی واقعی نشان داده شود. محقق روانشناختی همواره خود را مجبور به کاربست روش غیر مستقیمی برای توضیح می بیند تا آنکه واقعیتی را که مشاهده کرده است بیان نماید. این امکان تنها تا آن حدی که به وقایع ابتدایی مرتبط می شود و تابع اندازه گیری کمی باشد فراهم است که ارائه مستقیم قابل بحث باشد. اما چه میزان از روانشناسی واقعی انسان را می توان تجربه و به عنوان حقایق محاسبه پذیر کمی مشاهده نمود؟ البته که چنین حقیقتهایی وجود دارند و من معتقدم که در مطالعات خود در انجمن نشان داده ام که می توان به حقایق روانشناختی بسیار پیچیده از راه مقیاس کمی دست یافت. اما هر کسی که عمیقانه تر در ذات روانشناسی کاوش می کند و از دانش بودن آن توقعی بیش از آن دارد که به محدوده های روش دانشی چارچوب شود، هیچگاه در انصاف ورزیدن به ذات روان انسان نائل نمی شود و هیچگاه قادر نخواهد بود که چیزی مانند تصویری حقیقی از پدیده های روانی پیچیده تر را پروژکت نماید.
673 اما زمانی که قلمرو حقایق محاسبه پذیر را ترک می کنیم، به مفاهیم محدود می شویم که در این حال باید جایگزین نقش مقیاس و رقمی شوند. این دقت که مقیاس و رقم به حقیقت مشاهده شده اعطا می کنند تنها می تواند با دقیق بودن مفهوم جایگزین شود. متأسفانه همانطور که هر محقق و شاغل در این زمینه به خوبی می داند، مفاهیم روانشناختی کنونی آنقدر نامعین و گنگ است که عملا امکان انتقال فهمها را در آن محال ساخته است. به عنوان مثال کافی است که به مفهوم "احساسات" (feeling) توجه کنیم و بخواهیم تمامی آنچیزی را که این مفهوم در بردارد را نشان دهیم تا آنکه نسبت به تغییرپذیری و ابهام مفاهیم روانشناختی به صورت کلی اطلاعی کسب کرده باشیم. و با این حال مفهوم احساسات نوعی از خصوصیت را ابراز می دارد که به رغم آنکه مستعد اندازه گیری کمی نمی باشد، باز وجودی ملموس دارد. هیچ کس نمی تواند خود را آنگونکه که وودنت در روانشناسی فیزیولوژیک انجام می دهد از انکار واقعی چنین پدیده های مهم و اساسی کنار بکشد و در صدد جایگزینی یا آنحلال آنها با امور باشد. به این صورت بخش مهمی از روانشناسی از دست می رود.
674 به منظور رهایی از پیامدهای ناروای این تأکید فراوان بر روش ساینتیفیک، بایستی به مفاهیمی که درست تعریف شده اند دست یازیم. اما برای رسیدن به چنین مفاهیمی، به همکاری افراد زیادی نیاز داریم که نوعی توافق جمعی است. از آن رو که در حال حاضر انجام این کار ممکن نیست، هر محقق باید دست کم بکوشد مفاهیم خود را استحکام و وضوح بخشد و این امر به بهترین وجهی از راه شرح دادن معنای مفاهیمی که به کار گرفته است، محقق می شود تا آنکه همه بتوانند منظور آن محقق را از آن مفاهیم دریابند.
675 برای این کار هم اکنون قصد دارم مفاهیم روانشناختی اساسی خود را به ترتیب الفبایی توضیح دهم و از خواننده استدعا دارم که در مواردی که ابهام پیدا می کند به این توضیحات مراجعه کند. نیاز به ذکر این مطلب نیست که ذکر این تعاریف و توضیحات صرفا بدان منظور است که همان معنایی را مشخص کند که خودم از مفاهیم مد نظر دارم. البته این سخن هرگز بدان معنا نیست که این کاربرد را در همه شرایط تنها کاربرد ممکن یا تنها کاربرد درست این مفاهیم بدانم.
676 یک.ABSTRACTION انتزاع: همان گونه که این کلمه خود نشان می دهد، بیرون کشاندن یا انتخاب کردن یک محتوا( یعنی یک معنا یا مشخصه عمومی و غیره) از یک زمینه که از عناصر دیگری تشکیل شده است که ترکیبشان به تمامه امری منحصر به فرد یا فردی(individual) بوده و در نتیجه نمی توان آن را با هیچ چیز دیگر مقایسه نمود. مفرد بودن، منحصر بودن و مقایسه ناپذیری موانعی بر سر راه ادراک هستند؛ از این رو عناصر دیگری که با محتوایی تداعی شوند که محتوای ضروری به شمار می آید محدودند که نامرتبط به نظر آیند.
677 در نتیجه انتزاع حالتی از فعالیت ذهنی می باشد که این محتوا را از همراهی اش با عناصر نامرتبط از رهگذر تمیز دادن آن از آن عناصر یا به عبارت دیگر تمایز بخشیدن آنها تخلیه می کند. از دید وسیع تر آن چیز انتزاعی است که از همراهی اش با عناصری که به نظر می رسد رابطه ای با معنای آن نداشته باشند، جدا باشد.
678 abstraction فعالیتی است که به طور کلی به عملکردهای(نک functions) روانشناختی مرتبط است. همانگونه که تفکر انتزاعی داریم، احساسات، حس و شهود انتزاعی نیز داریم.(نک thinking ,feeling, sensation, intuition) تفکر انتزاعی ویژگی های عقلانی و منطقی محتوایی مشخص را از عناصری از آن که به طور عقلانی نامرتبط هستند مشخص می کند. احساسات انتزاعی همین کار را با محتوایی انجام می دهد که با ارزشهای احساساتی اش مشخص گردیده است؛ مشابه با احساس و شهود. از این رو ما تنها دارای تفکرات انتزاعی نیستیم بلکه احساسات انتزاعی نیز داریم که سالی(Sully) آنها را عقلانی، هنری و اخلاقی تعریف کرده است. ناهلوسکی همه احساسات مذهبی را هم به این امور می افزاید. احساسات انتزاعی به نظر من با احساسات "عالی" یا "آرمانی" ناهالوسکی در رابطه است. من احساسات انتزاعی را در همان سطح تفکرات انتزاعی می دانم. حس انتزاعی در قیاس با حس جسمانی(نگاه کنید به sensation) جنبه هنری دارد و شهود انتزاعی در قیاس با شهود تخیلی (نک Fantasy and Intuition) دارای ویژگی نمادین می باشد.
679 در این کتاب من انتزاع را با هشیاری (awareness) فرایند روانی-توانی که در بردارد نیز همراه می دانم. زمانی که گرایشی انتزاعی به آبجکتی می کنم، به آن آبجکت اجازه نمی دهم که در تمامیتش بر من اثر بگذارد؛ توجه خود را از راه بی توجهی به جنبه های نامرتبط، تنها بر یک بخش آن معطوف می کنم. می خواهم خود را از آبجکت به عنوان یک کل منفرد و منحصر به فرد رها کنم و تنها بخشی از این کل را انتزاع کنم. بی شک نسبت به آن کل آگاه دارم اما خودم را در این آگاهی غرق نمی کنم؛ علاقه من به آن کل راه نمی یابد اما در حالی که بخش انتزاع شده را به خودم می کشم، از آن بیرون به درونم یعنی دنیای ادراکی ام کشیده می شود که پیش از این برای انتزاع نمودن بخشی از آبجکت آماده یا مجتمع شده است.(تنها به دلیل آن مجموعه ذهنی از مفاهیمی که من قادر به انتزاعشان از آبجکت می باشم) "علاقه" را تنها می توانم انرژی یا لیبیدو(نکlibido ) بدانم که به عنوان یک ارزش به آبجکت ارائه می کنم یا آنکه آبجکت شاید حتی بر خلاف خواسته ام یا به صورتی که نمی شناسم، آن را از من می کشد. این فرایند انتزاع را که عبارت است از جریان پشتیبان ارزش از آبجکت به درون محتوای ذهنی و انتزاعی بازپس گیری لیبیدو از آبجکت می دانم. در نتیجه در نظر من انتزاع منجر به کاهش ارزش آبجکت می شود. به عبارت دیگر انتزاع حرکتی درونگرایانه از لیبیدو می باشد.(نک libido)
680 در نظر من یک گرایش(نک attitude) هنگامی انتزاعی است که در عین حال درونگرایانه بودن، بخشی از آبجکت را که مهم به نظر می رسد جذب می کند(نک assimilate) تا آنکه محتویاتی را که تا آن زمان در ذهن گرد آمده اند را انتزاع کند. هرچه محتوا انتزاعی تر باشد، نمایش دادن آن ناممکن تر می باشد. من به این دیدگاه کانت صحه می گذارم که یک مفهوم "هر چه تمایزات چیزها از آن بیشتر از قلم افتاده باشد" انتزاعی تر می شود به همان گونه که انتزاع در عالی ترین سطحش خود را کاملا از آبجکت جدا می کند که در نتیجه به دورترین محدوده مسئولیت ناپذیری می رسد. این "انتزاع" خالص است که آن را ایده(نک idea) می نامم. در مقابل، انتزاعی هست که هنوز دارای درجه خاصی از مسئولیت پذیری یا انعطاف پذیری می باشد که مفهومی واقعی (concretism) است.
668 تجربه نشان می دهد که عملکرد ثانویه همواره عملکردی است که هرچند طبیعت آن با عملکرد اولیه ضدیت ندارد، اما با آن متفاوت است. از این رو تفکر به عنوان عملکرد اولیه می تواند به همان سرعت با شهود به عنوان عملکرد کمکی همراه شود یا آنکه به همان اندازه با حس همراه شود، اما همان گونه که تا به حال مشاهده شده است، هیچگاه نمی تواند با احساس همراه شود. شهود و حس هیچکدام ضد تفکر نیستند؛ نیازی نیست که مانند احساس مطلقا مستثنی شوند زیرا آنها بخلاف احساس، دارای طبیعتی مساوی و متضاد با تفکر نیستند – که به عنوان عملکردی قضاوت کننده به موفقیت با تفکر رقابت می کند – اما عملکردهای ادارک می باشند، در حالی که کمک رضایت بخشی را برای تفکر حاصل می کنند. با این حال به محض آنکه به همان میزان از تمایز که تفکر دارد برسند، تغییری در رویکردی که با کل روند تفکر در تضاد است می دهند. ممکن است رویکرد قضاوتی را به رویکردی ادراکی مبدل کنند؛ که در نتیجه آن قاعده عقلانیت که تفکر از آن گریزی ندارد، به نفع غیرعقلانی گرایی ادراک سرکوب گردد. از این رو عملکرد کمکی تنها تا جایی محتمل و کارا خواهد بود که در خدمت عملکرد غالب باشد بدون آنکه برای استقلال خود کوچکترین ادعایی داشته باشد.
669 برای تمامی تیپهایی که در عمل با آن مواجه شده ایم، این قاعده حاکم است که در کنار عملکرد آگاه و ابتدایی، عملکردی نسبتا ناخودآگاه و کمکی نیز وجود دارد که از همه لحاظ با طبیعت عملکرد اولیه مباینت دارد. ترکیبات حاصل به عنوان مثال تصویر آشنایی از تفکر عملی را نشان می دهد که با این امور مجتمع شده است: حس، تفکری است که از همراهی با شهود اجتناب می کند، شهود هنری که به کمک ارزشهای احساسی، انتخاب کننده و نمایشگر تصاویر شهود می باشد، شهود فلسفی که رویایش را از طریق عقلانیتی قدرتمند به شکلی نظام مند به تفکر مبدل می کند و ...
670 ناخودآگاه مشابه خود گروه در الگوهایی عمل می کند که با الگوهای خودآگاه همبسته شده است. از این رو همبستگی تفکر خودآگاه و عملی ممکن است رویکردی ناخودآگاه و شهودی احساسی باشد که با احساسی که تحت ممانعتی قدرتمند تر از شهود قرار دارد. این ویژگی ها تنها برای کسی جذابیت دارد که به رفتار عملی در چنین مواردی مرتبط باشد اما اینکه او باید درباره آنها بداند، مسأله ای مهم است. بارها مشاهده کرده ام که روان تحلیلگری که مثلا با تیپ تفکری بسیار غالبی مواجه می شود چگونه منتهای کوشش خود را به کار می گیرد تا عملکرد احساسی را مستقیما از ناخودآگاه ایجاد کند. چنین کوششی محکوم به شکست است زیرا مستلزم آسیب بسیار زیادی به رویکرد خودآگاه است. فرضا هم که این کار آسیب زا موفقیت آمیز باشد، منجر به وابستگی بسیار اجباری بیمار به تحلیلگر می شود، که عبارت است از انتقالی که تنها راه از بین بردن آن به کار بستن خشونت بسیار می باشد زیرا پس از آنکه بیمار را در حالت عاری از دیدگاه رها کنیم، او تحلیلگر را دیدگاه خود را خود قرار می دهد. اما رویکرد به سمت ناخودآگاه و به سمت عملکردی که بیش از همه سرکوب شده است، تقریبا مثل آنکه به دلخواه و با محافظتی مناسب در هنگامی که مسیر توسعه از عملکرد کمکی بگذرد - یعنی در تیپی عقلانی از طریق تیپی که شامل عمکردهای غیرعقلانی است - از جهت خودآگاه نمایان شده باشد. این مسأله دیدگاهی وسیع تر درباره مسائل کنونی و مسائل محتمل به بیمار می دهد تا آنکه خودآگاه او به حد کافی در مقابل تأثیرات ناخودآگاه محافظت شود. در مقابل، برای ضربه گیری از تأثیر ناخودآگاه، تیپی غیرعقلانی که دارای قدرت بیشتری درباره عملکرد کمکی عقلانی که در خودآگاه حاضر است مورد نیاز می باشد.
671 عملکردهای ناخودآگاه در حالتی کهن و حیوانی رخ می دهند. از این رو نمود نمادین آنها در رویاها و فانتزیها معمولا با نبرد و یا مواجهه ای میان دو حیوان یا هیولا مشخص می شود.
(پایان فصل دهم)
د. عملکردهای اصلی و ثانوی
666 من در توضیحات پیش رو تمایلی ندارم که به خوانندگانم القا کنم که این تیپها به شکلی غالبی در چنین شکل خالصی در زندگی واقعی رخ می دهد. می توان گفت صرفا تصویرهای خانوادگی به سبک گلتون هستند که ویژگی های عمومی و در نتیجه نوعی را بر می گزینند در حالیکه به گونه ای نامتناسب آنها را موکد می کنند در حالی که ویژگی های فردی دقیقا به همان اندازه نامتناسب زدوده شده اند. بررسی نزدیکتر با نظمی بزرگ نشان می دهد که بجز تفکیک شده ترین عملکرد، عملکرد دیگر کمتر تفکیک یافته ای که از درجه دوم اهمیت برخوردار است به گونه ای غیرقابل تغییر در خودآگاهی حضور دارد و تأثیری می گذارد که در کنار آن تعیین کننده است.
667 برای یادآوری نکات مهم به منظور واضح شدن مطلب: محصولات همه عملکردها می توانند هشیار باشند اما ما تنها زمانی در خصوص آگاهی یک عملکرد سخن می گوییم که کاربرد آن تحت کنترل اراده باشد و در عین حال مبنای اساسی آن همان مبنای تعیین کننده برای سوگیری آگاهی باشد. مثلا این امر زمانی درست است که تفکر صرفا یک حرف پسین یا نشخوارگون نباشد و هنگامی که نتایج آن دارای اعتباری مطلق هستند، تا آنکه حاصل منطقی به عنوان یک انگیزه و یک تضمین برای رفتار عملی بدون پشتیبانی هیچ گواه دیگری در وضعیت خوب باقی بماند. این خودمختاری مطلق همواره به طور تجربی تنها شامل به یک عملکرد می شود، چراکه مداخله متساویا مستقل عملکرد دیگر لزوما سوگیری مختلفی را ایجاد می کند که به طور خاص لااقل با مورد اول ضدیت می کند. اما از آنجایی که این امر وضعیتی حیاتی برای فرایند آگاه تطابق می باشد که همواره بایستی دارای اهداف روشن و نامبهم باشد، حضور عملکردی ثانویه با همان توان باشد به طور طبیعی ناممکن است. در نتیجه آن عملکرد ثانویه تنها می تواند اهمیتی ثانویه داشته باشدچنانکه در عمل هم همینطور است. اهمیت ثانویه آن به این حقیقت مربوط است که مانند عملکرد ابتدایی به خودی خود مانند عاملی مطلقا قابل اعتماد و تعیین کننده معتبر نمی باشد بلکه بیشتر به عنوان یک عملکرد کمکی یا مکمل تأثیر می گذارد. به طور طبیعی تنها آن عملکردهایی می توانند کمکی به نظر برسند که طبیعتشان با عملکرد غالب ضدیت نداشته نداشته باشد. به عنوان مثال احساس هیچگاه نمی تواند در کنار تفکر به عنوان عملکرد ثانویه قرار گیرد زیرا بر اثر طبیعت مخصوص به خود نیز به گونه ای قدرتمند با تفکر در تقابل است. تفکر، اگر تفکر درست باشد و بر پایه خود استوار باشد باید به شدت احساسات را بیرون نگه دارد. البته این امر با این حقیقت که افرادی وجود دارند که تفکر و احساساتشان در سطحی مساوی است و هر دوی این امور دارای قدرت انگیزاننده مساوی برای هشیاری می باشد، نقض نمی شود. اما در این موارد هم درباره تیپ متمایز شکی وجود ندارد، اما صرفا درباره تفکر و احساساتی که به همان نسبت عقب مانده اند این شک حاضر است. در نتیجه حالت یکپارچه آگاه یا یکپارچه ناخودآگاه درباره عملکردها نشانه ذهنیتی ابتدایی است.
خلاصه تیپهای غیرتفکری درونگرا
664 دو تیپی که هم اکنون شرح داده شد تقریبا از بیرون غیرقابل دستیابی هستند. به سبب درونگرا بودن و نتیجتا دارا بودن ظرفیت یا تمایل کمی برای ابراز، صرفا فهمی ضعیف در این زمینه ارائه می کنند. همان گونه که فعالیت اصلی آنها به درون رو می کند، هیچ چیزی بجز توداری، مخفی کاری، فقدان همدلی، بلاتکلیفی و خجالتی که آشکارا بی پایه است، در خارج مشهود نیست. هر وقت چیزی به سطح بیاید، عموما ظهوری غیرمستقیم از عملکردهای فرعی و نسبتا ناخودآگاه است. چنین ظهوراتی به طور طبیعی همه تبعیضهای کنونی را که بر خلاف این تیپ می باشد را بر می انگیزانند. از این رو عمدتا دست کم گرفته می شوند یا دست کم به شکلی غلط فهمیده می شوند. در آن حدی که خود را نشناسند – زیرا به میزان زیادی فاقد قضاوت می باشند – از درک این نکته ناتوانند که چرا به طور بسیار مستمری در فضای عمومی دست کم گرفته می شوند. نمی توانند ببینند که تلاشهایشان برای آینده در حقیقت دارای ویژگی فرعی باشد. بینش آنها در سیطره غنای رویدادهای ذهنی است. آنچه در درونشان رخ می دهد بسیار شیدا کننده است و دارای چنان افسون بی پایانی است که اصلا متوجه نمی شوند که آن مقدار ناچیزی را که قادر به برقراری ارتباط هستند به سختی ممکن است جزئی از آنچه را که خود تجربه کرده اند را شامل شود. چند جزء بودن و متناوب بودن ارتباطات آنها تقاضای بسیار بزرگی را درباره فهمیدن و اراده خوب کسانی که در اطرافشان هستند را اجرا می کند؛ نیز، ارتباطات آنها بدون گرمای فردی می باشد که به تنهایی حامل قدرت باور است. برعکس، این تیپها غالبا دارای سبکی خشن و بیزاری جو می باشند هر چند کاملا نسبت به آن ناآگاهند و چنین قصدی ندارند. ما وقتی که شروع می کنیم که بفهمیم ترجمه آنچه در درون فهممیده می شود به زبان قابل فهم چقدر سخت می تواند باشد قضاوتی عادلانه تر را درباره این افراد ترتیب خواهیم داد و به آنها شکیبایی عظیمتری را نشان خواهیم داد. با این حال این شکیبایی نباید تا به آنجا پیش رود که آنها را کلا از احتیاج به ارتباط معاف کند. حاصل این امر فقط وارد شدن بیشترین آسیب به آنها خواهد بود. تقدیربه خودی خود، شاید حتی بیش از آنچه برای دیگر انسانها ایجاد می کند، برای آنها مشکلات خارجی پایمال کننده ای را ایجاد می کند که تأثیری بسیار هشیار کننده بر کسانی دارد که از رویای درونی خود مست شده اند. غالبا تنها احتیاجی شخصی شدیدی وجود دارد که می تواند آنها را به اقراری انسانی وادارد.
665 از دیدگاهی برونگرا و استدلال محور، این تیپها در واقع بی فایده ترین تیپها برای انسانها می باشند. اما اگر از دیدگاهی بالاتر بنگریم، این تیپها شواهدی زنده هستند که این دنیای غنی و متنوع با زندگی سرریز و مست کننده اش، به طور خالص برونگرا نمی باشد بلکه در درون هم وجود دارد. این تیپها نمونه های یکجانبه پذیرفته شده ای از طبیعت هستند اما درسهای شیء ای برای کسی است که از کور شدن توسط مد عقلانی روز امتناع می کند. زندگی آنها بیش از کلماتشان حرف برای گفتن دارد. بر اثر زندگی آنها و نه لااقل بر اثر بزرگترین خطایشان – ناتوانی شان در ارتباط – می توانیم یکی از بزرگترین خطاهای تمدنمان را بفهمیم که عبارتست از اعتقاد خرافی به عبارات بیانی، یعنی اهمیت دادن بیش از حد به دستورالعملهایی که از طریق کلمات و روش ها داده می شود. یک کودک یقینا به خود اجازه می دهد که تحت تأثیر گفتار آمرانه والدینش قرار گیرد، اما آیا والدین حقیقتا فکر می کنند که آن کودک توسط این گفتار آموزش می بیند؟ آنچه در اصل آموزش دهنده به کودک است همان زندگی والدین است – آنچه را که والدین با کلمات و اشارات به این تعلیمات می افزایند، در بهترین حالت تنها می تواند کودک را گیج کند. معلم هم همین طور است. درباره روش هم ما خود دارای این اعتقاد هستیم که اگر صرفا روش خوب باشد، معلمی که آن را به کار می برد را تقدیس می کند. یک شخص فرومایه هیچگاه نمی تواند معلم خوبی باشد. اما می تواند فرومایگی ضررآفرین خود را در پشت روشی عالی یا با نحوه بیانی که به همان اندازه زیرکانه است مخفی کند که در اینصورت به شکلی مخفی شاگرد را مسموم می کند. به طور طبیعی شاگردان سال دار تر هیچ چیز را به اندازه آگاهی از روشهای کارا نمی پسندند زیرا بر اثر گذران سالها، مقهور این رویکرد غالبی شده اند که به روش تفوق جویانه معتقد است. آن معلم آموخته است که خالی الذهن ترین فرد، که به بهترین شکلی روش را طوطی گویی می کند، بهترین شاگرد است. کل محیط اطراف او عبارتست از نمایشی بصری که همه موفقیتها و شادیها از آن بیرون هستند و صرفا آن روش صحیح برای نیل به خواسته ها لازم است. یا اینکه آیا زندگی معلم پرتلاشش نمایانگر آن شادی تابیده شده از گنجینه بینش درونی اش می باشد؟ تیپهای غیرعقلانی درونگرا یقینا معلمهای انسانیت کاملتر نمی باشند؛ آنها فاقد دلیل و اخلاقیات دلیل هستند. اما زندگی آنها احتمال دیگر را می آموزد که عبارتست از زندگی فرومایه که به شکلی دردناک جای آن در تمدن ما خالی است.