ترجمه اثری از یونگ

ترجمه کتاب تیپهای روانشناسی(Psychological Types)

ترجمه اثری از یونگ

ترجمه کتاب تیپهای روانشناسی(Psychological Types)

صفحه ۳۱۰

 

520         در اینجا شخص برونگرا می گوید: من عباراتی را که دارای ویژگی خاصی هستند را مشخص کرده ام. در حالیکه شخص درونگرا "مفاهیم عمومی" مانند حافظه، دلیل، هوش و غیره "توانایی های ذهنی" هستند یعنی نقشهای ساده اساسی ای هستند که انبوه فرایندهای psychic ای را که توسط آنها اداره می شود را تشکیل می دهند. برای تجربه گرای برونگرا، آنها چیزی بجز مفاهیم ثانویه اقتباسی که جزئیات فرایندهای ابتدایی مهمی برای او هستند، چیزی نیست. بدون شک از این دیدگاه چنین مفاهیمی نباید دور زده شوند بلکه عملا انسان باید "هر وقت ممکن باشد آنها را به حد عوامل ساده خود تقلیل دهد" پر واضح است که برای شخص تجربه گرا هیچ چیز بجز تفکر تقلیل گرا اصلا ممکن نیست، زیرا برای او مفاهیم عمومی صرفا مشتقاتی از تجربه هستند. او هیچ "مفهوم عقلانی" یعنی هیچ ایده پیشینی را تشخیص نمی دهد زیرا تفکر منفعلانه و appreceptive به تصورات حسی متمایل است. در اثر این نگرش آبجکت همواره مورد تأکید قرار می گیرد؛ آن عاملی است که او را به درون بینی و تعقلات پیچیده وا می دارد و این امور به وجود مفاهیمی کلی محتاجند که تنها گروه های خاصی از پدیده های تحت یک عنوان جمعی را می توانند در بر بگیرند. بنابراین مفهوم عمومی طبیعتا به عامل درجه دومی مبدل می شود که وجود واقعی جدایی از زبان ندارد.

 

 

521         در نتیجه علم می تواند تسلیم تعقل، تخیل و غیره شود تا آن زمان که واقعیات ابتدایی ای که توسط حواس درک می شوند، تنها اموری هستند که حضور واقعی دارند بدون آنکه حقی داشته باشد که وجودی مستقل داشته باشد. اما در زمانی که درباره شخص درونگرا، تفکر توسط ارزشگزاری فعال جهت گرفته باشد، عقل، تخیل و بقیه امور ارزش نقشهای اساسی را کسب می کنند، که به تواناییهای ذهنی یا مشغله هایی مربوطند که از درون فعالیت می کند، زیرا برای او تکیه ارزش بر مفهوم است و بر فرایندهای ابتدایی ای که توسط مفهوم اجرا و انجام می شوند. این نحوه تفکر از ابتدا ساختگی است. این امر باعث تنظیم جوهره تجربه می گردد در مسیر خطوط مفهوم می شود و آن را به عنوان "مغز مایه" برای ایده ها استفاده می کند. در اینجا مفهوم عبارتست از عاملی که به سبب قدرت درونی اش که امر تجربه شده را به چنگ آورده و شکل می دهد. شخص برونگرا چنین می پندارد که منبع این قدرت صرفا انتخابی خودسرانه و یا بجز آن عبارتست از عمومیت بخشی نارس تجربیاتی که به خودی خود محدودند. شخص درونگرا که از خصوصیات روحی فرایندهای فکری خودش ناآگاه است و حتی ممکن است که  مد تجربه گرایی به عنوان اصل هدایتگر خودپذیرفته باشد، در مواجهه با این سرزنش بی دفاع باشد.

صفحات ۳۰۸ و ۳۰۹

 

2. ویژگی زوجهای متضاد در تیپهای جیمز

الف-راسیونالیسم در مقابل امپریسیسم

 

518         سابقا درباره این زوج متضادها در بخش سابق توضیح دادم، و در آن حال این تقابل را به مثابه تقابل میان ایدئولوگیسم و تجربه گرایی دانسته بودم؛ من از به کار بردن اصطلاح "راسیونالیسم" خودداری کردم زیرا تفکر تجربه گرایانه concrete درست به اندازه تفکر فعال ایدئولوژیکال "راسیونال" است. به علاوه، تنها راسیونالسیم تنها از نوع منطقی نیست بلکه از نوع احساسی نیز هست زیرا که راسیونالیسم به همان صورت، گرایشی عمومی در روانشناسی برای راسیونالیتی احساسات و نیز تفکر است. با داشتن چنین ملاحظه ای به راسیونالیسم، با دیدگاه تاریخی و فیلسوفی که از واژه "راسیونالیستیک" بر حسب "ایدئولوژیک" استفاده می کند موافق نیستم. یقینا فلیسوفان مدرن در خصوص ویژگی صددرصد ایده آل آن strip reason کرده اند و مشتاقند که آن را به عنوان یک توانایی طبیعی، انگیزه، قصد، حتی یک احساس و یا در واقع روش، توصیف کنند. به هر تقدیر با نگاه روانشناختی، این امر مطابق گفته لیپس، attitude خاصی است که توسط "احساس آبجکتیویتی(عینیت)" اداره شده است. بالدوین آن را " اصل سازنده و تنظیم کننده ذهن" می داند هربرت عقل را توانایی reflection" قلمداد می کند. شوپنهاور می گوید صرفا دارای عملکردی است که تشکیل دهنده مفاهیم است و از این همین یک عملکرد "همه مظاهر عقل مطرح شده در بالا که زندگی انسان را از زندگی حیوانی متمایز می سازد را به خوبی می توان توضیح داد. کاربستن یا عدم کاربست این عملکرد همان مفهمومی است که همیشه و همه جا انسانها آن را عقلانی یا غیرعقلانی می نامند."   "مظاهر مطرح شده در بالا" به بعضی ابرازات عقل اشاره می کند که شوپنهاور آنها را سلسله وار بیان کرده است که "کنترل عواطف و هیجانات"، "توانایی نتیجه گیری و تنظیم قواعد کلی ...  عمل اتحاد یافته چند شخص... تمدن، دولت، نیز علم تجربی، انباشت تجربه" و غیره. اگر همانطوری که شوپنهاور تأکید نموده است، قالب دهی به مفاهیم کار عقل باشد، عقل باید دارای صفت یک psychic attitude خاص باشد که نقش آن قالب دادن به مفاهیم از طریق فعالیت تفکر است. کاملا در این معنا از attitude است که اورشلیم به مفهوم عقل می گردد که در آن، خصلت اراده ای که ما را برای استفاده از عقل در تصمیماتمان و کنترل هیجاناتمان توانمند می سازد.

 

 

519          در نتیجه عقل، عبارتست از توانایی منطقی بودن، attitude ای مشخص که ما را قادر به تفکر نمودن، احساس کردن و رفتار نمودن مطابق ارزشهای آبجکتیو می نماید. از دیدگاه تجربه گرایانه، این ارزشهای آبجکتیو محصول تجربه اند، اما از دیدگاه ایدئولوژیکی نتیجه رفتار مثبت ارزشگزاری عقلانی می باشند که در سبک تفکر کانت، "توانایی قضاوت و رفتار متناسب با اصول اساسی" می باشد. در نظر کانت، عقل سرچشمه ایده است که آن را به "مفهوم عقلانی ای که آبجکتش را در تجربه نمی توان یافت" و دارای آرکه تایپ([Urbild]) کل کاربست عملی عقل معنا کرده است.... که اصلی است تنظیم کننده که انسجام کامل در استفاده تجربه گرایانه از توانایی عقلانی را موجب می شود." این نگاهی واقعی درونگرایانه است و می توان آن را در تقابل با دیدگاه تجربه گرایانه وودنت دانست که اعلام داشته است که عقل به گروهی از عملکردهای عقلانی مرکب تعلق دارد که با "مراحل پیشینی که به آن عملکردها substrate جسمانی ضروری می دهد"، در "یک اظهار عمومی" با هم خلط شده اند."

 

پر واضح است که این مفهوم "عقلانی" بازمانده ای از روانشناسی قدیمی قوای ذهنی(faculty psychology)است و حتی بیش از مفاهیمی قدیمی مانند حافظه، استدلال، تخیل و غیره با دیدگاه های منطقی نامربوط به روانشناسی خلط شده است، به گونه ای که هرچه از محتوایات psychic متنوعتری برخوردار باشد، نامشخص تر و بی ضابطه تر می شود... اگر از دیدگاه روانشناسی علمی چیزی مانند حافظه، استدلال یا تخیل وجود نداشته باشد، و صرفا فرایندهای psychic ابتدایی و ارتباطات آنها با یکدیگر که بر اثر عدم وجود قوه تمییز ممکن است کسی آنها را تحت آن نامها با هم خلط کند، باز هم "هوش" کمتر یا "عملکردهای عقلانی" کمتری می تواند به تعبیر مفهوم همگن مرتبط با داده ای با محدودیت کاملا مشخص وجود داشته باشد. با اینحال مواردی باقی می ماند که در آنها مفید است که این مفاهیمی  را که از روانشناسی قوای ذهنی(faculty psychology) وام گرفته شده، با آنکه به گونه ای که توسط رهیافت روانشناختی تبدیل یافته است به کار رفته اند را پذیرا شویم. اینگونه موارد زمانی رخ می دهند که با پدیده های پیچیده ای مواجه می شویم که ترکیبی بسیار همگن دارند، پدیده هایی که برای تنظیم ترکیبشان به توجه و علی الخصوص توجه کاربردی نیاز دارند؛ یا آنکه زمانی که خودآگاهی شخص باعث رویکردهای ویژه خاصی در طبیعت و ساختار می گردد؛ یا هنگامی که منظم بودن ترکیب مستلزم تحلیل چنین خصلتهای psychic گردد. اما در همه این موارد طبیعتا این امر بر عهده محققان روانشناختی است که صرفا به مفاهیم عمومی ای که بدین گونه شکل گرفته اند رضایت ندهند و تا هر حدی که ممکن بشود دامنه آنها را به حیطه های اصلی خودشان محدود کنند.

 

صفحات ۳۰۶ و ۳۰۷

 

514         از طرف دیگر متفکر abstract از مدلی ناخودآگاه بهره می گیرد و تنها پس از آن است که از محصول نهایی، او ایده ای را تجربه می کند که به آن شکل داده است. شخص empiricist همواره متمایل است به این تصور که متفکر abstract به امر تجربه به سبک کاملا دلبخواهی از مقدمه ای بی رنگ و سست و ناکافی، ماده را به تجربه تبدیل می کند، که فرایندهای ذهنی در این مورد توسط خودش سنجیده می شود. اما مقدمه حقیقی، ایده یا image اولیه، همانگونه برای متفکر abstract ناشناخته است که شخص empiricist در موعد مقرر پس از آزمایشات بسیار زیاد، از تجربه تکامل خواهد یافت. همانطوری که در فصل اول نشان دادم، تنها تیپی (در این مورد، empiricist) که صرفا آبجکت شخصی را می بیند و خودش را در رفتار آن سرگرم می کند، حال آنکه تیپ دیگر، یعنی متفکر abstract، صرفا مشابهتهایی را میان آبجکتها می بیند و به شگفتیهای آن بی توجهی می نماید زیرا امنیت را در کاستن از تکثر جهان و تبدیل آن به امری یکپارچه و منسجم می یابد. در نظر empiricist مشابهتها واقعا خسته کننده و آزار دهنده است و در مسیر تشخیص غرابت آبجکت برای او مزاحمت ایجاد می کند. هرچه آبجکت شخصی بیشتر مورد تأکید واقع شود، او آسان تر غرابتش را تشخیص می دهد و به میزان بیشتری توجهش از مشابهتها با آبجکتهای دیگر دور می شود. اگر صرفا می دانست که بر دیگر آبجکتها نیز چگونه تأکید بورزد، بیشتر از متفکر abstract که مشابهتها را تنها از بیرون می بیند، می توانست آنها را حس کند و تشخیص دهد.

 

 

515         این امر بدان دلیل است که او در ابتدا بر یک آبجکت و سپس بر آبجکت دیگر تأکید می کند – که همیشه فرایندی وقت گیر است – و متفکر concrete برای تشخیص مشابهتها میان آنها بسیار کند است، و بدین دلیل است که تفکر او بی تحرک و لزج مانند به نظر می آید. اما این همدلی سیال است. متفکر abstract به سرعت به دنبال مشابهتها می گردد، مشخصات عمومی را بجای آبجکتهای فردی می گذارد و از راه فعالیت ذهنی خودش، خمیرمایه تجربه را شکل می دهد، با اینکه این امر دقیقا به همان میزان تحت تأثیر image سایه وار ابتدایی واقع شده است که متفکر concrete از آبجکت تأثیر گرفته است. هرچه تأثیر آبجکت بر تفکر بیشتر باشد، ویژگیهایش را بیشتر بر conceptual image محکم می کند. اما هر چه image بر ذهن کمتر کار کند، ایده اولیه بیشتر بر تجربه صحه خواهد گذاشت.

 

 

516         اهمیت بیش از اندازه ای که به آبجکتها متصل است در علم به نوع خاصی از تئوری منجر می شود که مورد علاقه متخصصان است، که مثلا در روانپزشکی تحت قالب "اسطوره شناسی مغز" مطرح شده است که در فصل ششم(پاراگراف 479) به این مسأله پرداخته شده است. در همه تئوریهای اینچنینی تلاشی برای روشن نمودن دامنه وسیعی از تجربه به عنوان قواعدی که با آنکه بر ناحیه کوچکی می توان آنها را به کار گرفت، برای عرصه های دیگر کاملا نامناسب هستند. در جهت مقابل تفکر abstract، از طریق کسب اطلاع از واقعیتهای فردی صرفا به دلیل مشابهتهایی که با امور دیگر دارند، فرضیه ای عمومی را تدوین می کند که در حالیکه ایده پیشرو را در قالبی کمابیش عرضه می کند، ارتباط کمی با طبیعت وقایع concete به حکم یک اسطوره دارد. در نتیجه وقتی به افراط کشیده شود، هر دو نوع تیپ تفکری، اسطوره ای می سازند که در یکی بر حسب سلولها، اتمها، اتعاشات و غیره به شکل concretely بیان شده است و در تیپ دیگر به شکلی abstract بر حسب ایده های "جاودانی" بیان گردیده است. empiricism  افراطی دست کم دارای این فایده است که وقایع را تا حد امکان ناب می سازد، درست همانگونه که ایده آلیسم افراطی image های اولیه را درست مثل آینه انعکاس می دهد. نتایج نظری هر یک از تیپها به ماده empirical خویش محدود است، درست همانطوری که نتایج عملی تیپ دیگر محدود به نمایشی از ایده رواشناختی است. به دلیل آنکه رویکرد علمی حال حاضر، صرفا concretistic و empirical می باشد، ارزش ایده ها را نمی شناسد، زیرا که وقایع رتبه بالاتری از دانش قالبهای اولیه ای دارند که در ذهن انسان جای می گیرد. این گردش به concretism، رویکرد نسبتا معاصری است که از آثار بجای مانده دوران روشنگری است. نتایج آن واقعا حیرت آور است اما منجر به انباشتگی ماده empirical گشته است که به سبب شدت فراوانی اش بیشتر موجب سردرگمی شده است تا وضوح. پیامد ناگزیر آن انفکاک علمی و اسطوره متخصص می باشد که کلی نگری را به طلسم مرگ می کشاند. غلبه empiricism نه تنها به معنای سرکوب نمودن تفکر فعال است، بلکه باعث به مخاطره افتادن تولید تئوریها در هرشاخه علم می گردد. هر چند، کمبود دیدگاه های کلی درست به اندازه فقدان معیارهای empirical، منجر به تولید تئوریهای اسطوره ای می شود.

 

 

517          از اینرو معتقدم که اصطلاحات مفهومی "شدید الذهن" و "ظریف الذهن" یکجانبه هستند و اساسا نوعی تعصب در خود پنهان می کنند. اما دست کم از این بحث باید روشن شده باشد که ویژگی هایی که توصیف نموده است ناظر به همان تیپهایی است که من نامشان را درونگرا و برونگرا گذارده ام.

 

 

صفحات ۳۰۲ تا ۳۰۵

 

 

این امر در تقابل دو نوع تفکر abstract و concrete قرار دارد. تفکر abstract عبارتست از روش کاملا منطقی و دیالکتیکی که برای فیلسوفان بسیار گرانقدر است اما نتوانست که هیچ اطمینانی را برای جیمز ایجاد کند و در نظر او ضعیف، توخالی و نازک آمد زیرا از آبجکتهای خاص بسیار دور بود. راه concrete تفکر از واقعیات تجربی تغذیه می کند و هرگز فضای مادی بی خلل و فرج را از صدفهای حلزون یا بقیه داده های مثبت خالی نمی سازد.

 

 

510       اما با اینحال نبایستی که از این تعبیر نتیجه بگیریم که جیمز نسبت به تفکر concrete متعصب است. او به هر دو دیدگاه اهمیت می دهد: "البته که واقعیات خوب هستند.....به ما واقعیات فراوانی بدهید. اصول خوبند.... به ما اصول فراوانی بدهید." یک واقعیت هرگز تنها به آن گونه که در خودش هست وجود نمی یابد، بلکه بدان گونه که ما آن را می بینیم نیز وجود دارد. در نتیجه هنگامی که جیمز تفکر concrete را با واژه های "غلیظ" و "خشن" تعریف می کند، می گوید که برای او این نوع از تفکر دارای امری ذاتی و پایدار است، حال آنکه تفکر abstract در نظر او ضعیف، رقیق و بی رنگ می نماید حتی شاید (اگر نظر فلوری را بپذیریم) ناتوان و فرتوت باشد. به طور طبیعی چنین دیدگاهی تنها برای شخصی ممکن است که اتصالی مقدمی میان substantiality و تفکر concrete ایجاد کرده باشد – و همانگونه که سابقا گفتیم این امر جایی رخ می دهد که مسأله طبع مطرح می شود. زمانی که شخص empiricist، ذاتیت مقاومی را به تفکر concrete خود نسبت می دهد، از نقطه نظر abstract خودش را می فریبد، زیرا ذاتیت یا سختی ویژگی واقعیات خارجی است و ویژگی تفکر empirical نمی باشد. در واقع تفکر empirical به شکل عجیبی ضعیف و بی اثر است؛ خویش از دست و پنجه نرم کردن با وقایع خارجی نگاه می دارد و این امر همواره پس از آنان رخ می دهد و به آنها وابسته است و در نتیجه به ندرت بر فراز سطح یک فعالیت دسته بندی شده یا توصیفی قرار می گیرد.  در نتیجه خود تفکر بسیار ضعیف و غیر وابسته به شخص است زیرا در وجود خود و بدون تکیه بر آبجکت ها هیچ ثباتی ندارد که این امر باعث می شود آنها به دلیل آنکه ارزشهای تعیین کننده هستند، بر او تسلط یابند. این امر عبارتست از یک تفکری که توسط نمود های وابسته به حس پی در پی مشخص شده است که فعالیت درونی تفکر در تحرک آنها نسبت به جریان متغیر تأثیرات حسی نقش کمتری در حرکت آنها دارد. مجموعه ای از نمود های concrete که ادراکات حسی آن را ایجاد کرده اند، دقیقا آن چیزی نیست که متفکر abstract بتواند آن را تفکر بنامد بلکه حداکثر می تواند آن را توجه بنامد.

 

 

511          در نتیجه طبیعتی که از تفکر concrete جانبداری می کند و به آن ذاتیت می بخشد، توسط برتری نمودهای وابسته به امور جسمانی تشخیص داده شده است که با شناخت فعال در تعارض است که از رفتار سابجکتیو اراده بر می خیزد و به دنبال تنظیم چنین نمودهایی در موافقت با غرضهای یک ایده مفروض می باشد. به بیان ساده،  آنچه نقش تعیین کننده در این طبع دارد، آبجکت است؛ آبجکت مورد تأکید واقع می شود، منجر به وجود شبه-مستقلی در دنیای وهمی سابجکت می گردد و پس از آن و به حکم نوعی تفکر پسینی، درک مطلب پیدا می شود. بنابراین طبیعتی برونگراست زیرا تفکر برونگرا concretistic است. پایداری آن در خارج محقق می شود که آبجکت تأکید یافته می باشد. از اینروست که جیمز آن را "شدید" نامیده است. زیرا هر کسی که تفکر concrete داشته باشد یعنی نمود وقایع، تفکر abstract باید ضعیف و بی اثر به نظر آید، زیرا او آن را با پایداری آبجکتهای concrete و وابسته به حس می سنجد، آن نمود امری نیست که به شکل شهوانی تعیین شده باشد بلکه ایده abstract ای است که عامل تعیین کننده می باشد.

 

 

512         در حال حاضر، یک ایده چیزی فراتر از abstraction مجموعی از تجربیات نیست. هرکس دوست دارد ذهن انسان را اصالتا خالی بداند که به تدریج با ادراکات و تجربیات زندگی و جهان پوشیده می شود. از این نقطه نظر، که نقطه نظر علم empirical به شکل عموم می باشد، یک ایده چیزی بجز یک abstraction پسینی و محصول ثانویه تجربیات نیست و در نتیجه حتی بالنبسه ضعیفتر و کم رنگ تر از آنها نیز هست. به هر حال ما می دانیم که ذهن نمی تواند کاملا خالی باشد، زیرا انتقاد ریشه شناختی به ما نشان می دهد که بخشهای خاصی از تفکر دارای تقدم می باشند؛ آنها بر کل تجربه تقدم دارند و با اولین رفتار تفکر ظهور می یابند که تعیین کنندگان ایفا شده آن از آن  هستند. آنچه را که کانت درباره تفکر منطقی نشان داده است برای کل دامنه psyche درست است. psyche دیگر ذهن خالی نیست که از آن آغاز کنیم نسبت به آنچه شایسته ذهن است(ناحیه تفکر). به شکلی طبیعی محتویات concrete مفقود هستند اما به محتویات بالقوه از طریق خوی کارای موروثی و قبلا تشکیل یافته تقدم داده شده اند. این امر اساسا محصول فعالیت مغز در کل سلسله نیاکان است. رسوبی از تجربیات phylogenetic(تحول شناختی) و کوششهایی برای تطابق می باشد. از اینروست که  ذهن تازه متولد شده از ابزار قدیمی عظیمی که برای مقاصد کاملا خاص به کار می آید تجهیز شده است که نه تنها به شکل منفعلانه اداراک می کند بلکه تجربیات  را به میل خود به طور فعالانه تنظیم می دارد و تنایج و قضاوتهایی می نماید. این الگوهای تجربه به هیچ وجه تصادفی یا دلبخواهی نیستند؛ بلکه پیش شرطهای همه اضطرابها هستند. آنها ایده هایی ante rem، تعیین کنندگان قالب، نوعی از طرح اساسی از پیش موجود که به ماده تجربه شکل بندی خاصی می دهد تا که ما بتوانیم به آنها فکر کنیم، مانند آنچه افلاطون کرد، مانند images، مانند schema ها، یا آنکه مانند احتمالات موروثی ای که هستند که از بقیه احتمالات ممانعت می کنند یا به هر حال آنها را به میزان بسیار زیادی محدود می سازند. این امر نشان می دهد که چرا حتی تخیل که آزادترین فعالیت ذهن است هیچگاه نمی تواند به بیکرانه ها سرکشی کند(هرچند شاعر چنان به نظرش آید) اما به این الگوهای از پیش تعیین شده مقید می ماند که image های اولیه هستند. داستانهای شیرینی که در نژادهای بسیار دور از یکدیگر گزارش شده اند با توجه به مشابهت مایه های اصلی آن، نشانگر همان وابستگی هستند. حتی image هایی که زمینه تئوریهای علمی خاصی هستند – اثیر، انرژی، تبدیلات و پایداری آن، تئوری هسته ای، affinity و بقیه – اثبات کننده این محدودیت می باشند. 

 

513          درست همان زمانی که تفکر concrete  مغلوب می شود و با نمودهای مرتبط با شهوت راهبری می شود، تفکر abstract توسط image های اولیه "غیر قابل عرضه" مغلوب می گردد که فاقد محتوای خاص هستند. آنها تا آن زمانی که آبجکت مورد تأکید واقع شود و در نتیجه آن از تفکر عاجز شود، نسبتا غیرفعال می مانند. اما اگر به آبجکت تأکید نشود و نفوذ خود را بر فرایند تفکر از دست بدهد، انرژی ای که از آن انکار می شود در سابجکت انباشته می شود. آنچه هم اکنون به شکل ناخودآگاه تأکید می شود سابجکت است؛ image های اولیه از چرت خویش بیدار می شوند، اما به گونه ای غیرقابل عرضه، نسبتا شبیه مدیران نمایش که در پشت صحنه مخفیانه فعالیت می کنند. آنها غیرقابل عرضه هستند زیرا فاقد محتوا هستند، چیزی بجز احتمالات عملکردی فعال شده نیستند و بدین ترتیب به دنبال چیزی می گردند که جای خالی آنها را پر کند. آنها ماده تجربه را به قالبهای خالی خویش می کشانند که نماینده خودشان در واقعیات است و نماینده واقعیات نیست. آنها خویش را با امور به ظاهر واقعی می پوشانند. از اینرو به خودی خود آن گونه که واقعیت تجربی در تفکر concrete چنین است حمایتی شناخته شده نیستند، اما تنها از طریق شکل دادن ناخودآگاه به ماده تجربه می توان آنها را تجربه نمود. تنظیم و شکل دادن به این ماده از عهده یک empiricist هم بر می آید اما او تا حد ممکن بر پایه یک ایده concrete که آن را بر پایه تجربه گذشته بنا کرده است، مدل می کند.

 

 

صفحات ۳۰۱ و ۳۰۲

 

 

506         در نتیجه این امر جیمز به توصیف این دو سرشت می پردازد. درست همانگونه که در قلمرو رسومات و سنتهاست که انسانهای عرفی و با متانت را تشخیص می دهیم، در سیاست مستبدان و آنارشیستها، در ادبیات، pursuit ها و رئالیستها، در هنر classist ها و romantics، در فلسفه، مطابق گفته جیمز، ما دو تیپ را می یابیم، تیپ " rationalist" و تیپ "تجربه گرا". انسان rationalist "هواخواه قواعدabstract و همیشگی است". تیپ تجربه گرا "عاشق حقایق با همه گوناگونی کلی است". با آنکه هیچ کسی نمی تواند هم از حقایق و هم از قواعد خود را معاف کند، اما آنها بسته به آنکه تأکید بر این طرف یا آن طرف باشد، منجر به نظرات کاملا مختلفی می گردند. 

 

507         جیمز "rationalism" را مترادف "intellectualism" می داند و "empiricism" را مترادف با "sensationalism" می داند. با آنکه در نظر من این ترادف صحیح نیست، در اینجا رشته فکر جیمز را دنبال می کنیم و انتقاد خویش را به وقتی دیگر موکول می کنیم. در نگاه جیمز، intellectualism با رویکرد ایده آلیستی و optimistic ربط داده شده است، حال آنکه intellectulaism به ماتریالیسم و یک اپتمیمیسم محدود و نامعین تمایل دارد. intellectualism، همواره monistic است. با کل، امر کلی شروع می شود و امور را متحد می سازد؛ empiricism از جزء شروع می کند و کل را مبدل به اجتماعی می کند؛ در نتیجه می توان آن را چند گانه(پلورالیستیک) دانست. شخص rationalist اهل احساسات است اما شخص empiricist موجودی واقع بین است. شخص رئالیست به شکل طبیعی مستعد اعتقاد به اختیار است، شخص Empiricist به طور طبیعی مستعد اعتقاد به جبر است. شخص rationalist به جزمی انگاری تمایل دارد و شخص Empiricist  به شکاکیت.(پاراگرافهای 10 به بعد)

 

جیمز rationlaist، را ظریف الذهن Empiricist را شدید الذهن می نامد. واضح است که می کوشد انگشت خویش را بر ویژگی کیفیتهای ذهنی این دو تیپ بگذارد. در ادامه به بررسی دقیقتر این ویژگی می پردازیم. جالب است که آنچه را جیمز درباره تعصباتی که هر نوعی درباره دیگری اعمال می کند، بشنویم(پاراگرافهای 12 به بعد):

 

آنها یکدیگر را کم ارزش می پندارند. خصومت آنها، هروقت که به آنها از جنبه فردیتشان توجه شود، شدید است، در همه سنین جزئی از جو فلسفی زمانه را تشکیل داده است. این امر بخشی از فضای امروزه را هم شکل داده است. در نظر اشخاص شدید الذهن، اشخاص ظریف الذهن احساساتی و کم عقل می نماید. ظریف الذهنها، افراد شدید الذهن را بی ادب و بی عاطفه و بی رحم احساس می کنند.... هر یک از تیپها تیپ دیگر را مادون خود می داند.

جمیز ویژگی های این دو تیپ را به این شکل در جدول قرار داده است:

 

ظریف الذهن                                                           شدید الذهن

Empiricist(همراهی با "واقعیتها")                                   (همراهی با "قواعد")

شورانگیز                                                              عقل انگیز

ماتریالیستی                                                            ایده آلیستی

خوشبینانه                                                              بدبینانه

مذهبی                                                                  غیر مذهبی

آزاد اندیش                                                 جبراندیش

Monistic                                                 پلورالیستیک

دگماتیک                                                               شکاکیت

 

 

508       این لیست به  چند امر می پردازد که در این فصل درباره رئالیسم و نومینالیسم بدان پرداخته ایم. شخص ظریف الذهن دارای عضی ویژگی هایی است که با رئالیستها مشترک است و شخص شدید الذهن دارای ویژگی هایی است که با نومینالیستها مشترک است. همانطور که سابقا اشاره نموده ام، رئالیسم به درونگرایی و نومینالیسم به برونگرایی مرتبط است. جدل پیرامون امور کلی بلاشک بخشی از "تصادم سرشتها" در فلسفه را تشکیل می دهد که جیمز بدان اشاره می کند. این پیوستگی ها باعث می شود که یک شخص ظریف الذهن را درونگرا و شخص شدید الذهن را برونگرا را سازد، اما این امر بسته به معتبر بودن این تساوی است.

 

 

509         با دانش نسبتا محدودی که از نوشته های جیمز دارم، قادر نبودم که تعاریف یا توضیحات بیشتری درباره این دو تیپ به دست آورم با آنکه او غالبا به این دو نوع تفکر ارجاع می دهد و در عین حال آنها را تحت عناوین "رقیق" و "غلیظ" شرح می دهد. تعریف فلورنوی از "رقیق" عبارتست از "mince, tenu, maigre, chetif" و "غلیظ" را بدین گونه معنا می کند: "epais, solide, massif, cossu". همانطور که دیدیم یکبار جیمز، شخص ظریف الذهن را "سبک مغز" می خواند. هر دو کلمه "soft" و "tender" به امری دقیق، معتدل، آرام و از اینرو ضعیف، مقهور، و نسبتا ناتوان اشاره می کنند در حالیکه از طرف دیگر"thick" و "tough" که کیفیتهای مقاوم هستند، در مقابل تغییر صلب و محکم اند که به طبیعت ماده اشاره می کند. فلورنوی به روشی مناسب این  دو نوع تفکر را بدین شکل توضیح می دهد: