مسأله تیپ در زیبایی شناسی
484 Stand to reason که هر بخش از ذهن انسان که به شکل مستقیم یا غیرمستقیم با روانشناسی مرتبط باشد نقش خویش را درمطرح کردن این بحث ایفا نموده است. تاکنون به سخنان فیلسوفان، شاعران، انسان پژوهان و پزشکان گوش سپرده ایم، اینک باید به گفتار زیبایی شناس هم توجه کنیم.
485 زیبایی شناسی در ذات خود، روانشناسی کاربردی است و بجز ارتباط با کیفیتهای زیبایی شناسانه اشیاء باید که با با مسأله روانشناختی attitudeزیبایی شناختی – و شاید حتی بیش از آن- هم مرتبط باشد. یک مسأله اساسی مانند تقابل میان درونگرایی و برونگرایی نمی تواند به مدتی طولانی از توجه شخص زیبایی شناس مخفی بماند، زیرا که گونه ای که در آن هنر و زیبایی توسط افراد مختلف حس می شود آنقدر متفاوت است که نمی توان از برخورد با آن مصون ماند. بجز حالات عجیب فردی attitude، برخی از آنها کمابیش بی همتاست، دو قالب متضاد اساسی وجود دارند که ورینگر آنها را تحت عناوین abstraction و empathy طرح نموده است. تعریفی که او empathy ارائه می کند عمدتا از لیپس اقتباس شده است. Empathy نزد لیپس عبارتست از "رفتار شیء گون از خود من در شیء ای که از خودم دور است که مشاهده نموده ام حال چه آنکه که گویا از آن بر می آید و یا مانند امری درک شده، انگیزشی ناگهانی به حالت ویژه ای از رفتار درونی. این امر بدین گونه ظاهر می شود که دارای این ظاهر است که توسط شیء با من مرتبط گریده است". جودل این امر با بدین گونه شرح می کند:
تصویر جسمانی ایجاد شده توسط هنرمند صرفا به آوردن تجربیات مشابه توسط قوانین تداعی نمی انجامد.از آن رو که در معرض قانون عمومی externalization است و مانند امری ظاهر می شود که از خودمان بیرون است، ما در همان زمان فرایندهای درونی ای را که در ما بر می انگیزاند را بدان پروژکت می کنیم که بدان سبب آن را وقف جان بخشی زیبایی شناختانه می نماییم [Beseelung] کلمه ای که ممکن است بر Einfuhlungترجیح داده شود زیرا در این introjection از حالات درونی خود به image، تنها احساس نیست که درگیر شده است بلکه همه نوع فرایندهای درونی نیز به کار گرفته شده اند.
پاورقی3:منظور جودل از externalization عبارتست از ادراک حس در فضا. ما نه اصوات را در گوشهایمان می شنویم و نه رنگها را در چشم می بینیم، بلکه این امور در شیء ای که مقید به فضاست صورت می گیرد.
486 وودنت Empathy را در زمره فرایندهای اولیه assimilation محسوب می کند. به این سبب نوعی فرایند حساس می باشد که با این حقیقت مشخص گردیده است که از طریق احساسات، بخشی از محتویات psychic ضروری به آبجکت پروژکت شده است که در نتیجه آن آبجکت به سابجکت شبیه می گردد و با او ترکیب می شود و به حدی می رسد که خودش را احساس می کند، گویا که درآبجکت بوده است. این امر زمانی رخ می دهد که محتویات پروژکت شده به درجه بالاتری از سابجکت می رسند تا اینکه به آبجکت برسند. اما او درک نمی کند که به آبجکت پروژکت شده است؛ آبجکت "موکد" تا حدودی برای او سرزنده می نماید، گویا که با تمایل خودش با او صحبت می نمود. بایستی متذکر شد که پروژکشن در ذات خود معمولا فرایندی ناخودآگاه می باشد که تحت کنترل ناخودآگاه قرار ندارد. به عبارت دیگر ممکن است که پروژکشن را به طور آگاهانه توسط جمله ای شرطی تقلید کنیم – مثلا "اگر پدرم باشی" – تا بدین سبب وضعیت empathy را ایجاد نماییم. معمولا پروژکشن محتویات آگاه را به آبجکت منتقل می سازد، که از آن روست که در روانشناسی تحلیل به Empathy، انتقال نیز گفته می شود(فروید) بنابراین empathy شکلی از برونگرایی است.
478 دوست دارم در جمع بندی به این امر اشاره کنم که نظرات گروس بسیار مشابه نظرات من است. حتی اصطلاحات "برونگرایی" و "درونگرایی" من در پرتو ادراکات او توجیه می گردد. آنچه صرفا برای ما می ماند آن است که آزمونی انتقادی از فرضیه اساسی گروس بنماییم، که مفهوم عملکرد ثانویه است.
479 این امر همواره کسب و کاری پر مخاطره است که فرضیه های فیزیولوژیک یا "ارگانیک" را با مقیاس فرایندهای روانشناختی چارچوب بندی کنیم. در زمانی که موفقیتهای بزرگی در تحقیقات مغز صورت می گرفت، اشتیاقی شدید و منظم در این امر وجود داشت و این فرضیه که pseduocess ها در تحقیقاتی که بر روی مغز صورت می گرفت و این فرضیه که pseudopodia در سلولهای مغزی که در حین خواب کشیده می شود به هیچ وجهی نامعقول ترین نوع آن در آنچه به جدیت گرفته شده نبوده است و شایسته بحث "علمی" به نظر می آمد. سخن مردم پیرامون "اسطوره شناسی مغزی" واقعی امری تماما موجه بود. تمایلی ندارم که با فرضیه گروس مثل "اسطوره مغزی" برخورد نمایم – ارزش کاربردی آن برای آن منظور بسیار عظیم است. فرضیه ای کارا و عالی است که از طریق تشخیص در فصول دیگر نیز به دست آمده است. این مفهوم از عملکرد ثانویه در عین ابتکار، ساده است. فرد را قادر می سازد که فرایندهای بسیار پرشماری از پدیده های پیچیده فراروانی را به حد یک فرمول رضایت بخش تقلیل دهد – فرایندهایی که تنوعشان با تقلیل ساده و طبقه بندی تحت فرضیه های دیگر مقاومت کرده است. در حقیقت چنان امر شادی است که مانند همیشه، انسان مایل است دامنه کارآیی اش را توسعه بخشد. متأسفانه این امر تا حدودی محدود است. ما کاملا به این حقیقت که فرضیه به خودی خود تنها یک فرض نمودن است بی توجهی خواهیم نمود، زیرا که هیچ کسی عملکرد ثانویه سلولهای مغزی را ندیده است و هیچ کسی نمی تواند که نشان دهد که چگونه و چرا از لحاظ تئوری شامل همان تأثیر contractive بر وابستگی های متعاقب است زیرا هیچ کسی تا کنون عملکردهای ثانویه سلولهای مغز را ندیده است و هیچ کسی قادر نبوده نشان دهد که چرا و چگونه این امر شامل همان تأثیرcontractive بر تداعیات است که عملکرد اولیه، که بنا به تعریف کاملا با عملکرد ثانویه متفاوت است. حقیقت دیگری وجود دارد که به نظر من حتی با اهمیت تر است: گرایش روانشناختی در یک فرد و اینکه همان فرد در زمانی بسیار کوتاهی می تواند آنها را تغییر دهد. اما اگر مدت زمان عملکرد ثانویه دارای ویژگی روانشناختی یا ارگانیک باشد، مطئمنا باید کمابیش دائمی فرض شود. در نتیجه نمی تواند تحت تغییرات ناگهانی باشد، چرا که چنین تغییراتی هیچگاه در یک شخصیت روانشناختی یا ارگانیک مشاهده نمی شوند، به استثنای تغییرات پاتولوژیک. اما همانطوری که بیش از یکبار اشاره کرده ام، درونگرایی و برونگرایی هرگز خصایص شخصیت نیستند بلکه مکانیسمهایی هستند که مانند سابق، از طریق اراده می توانند فعال و غیر فعال شوند. شخصیتهای متناظر تنها از طریق تفوقشان است که توسعه می یابند. جانبداری از هر یک از دو طریق بلاشک وابسته به مشربی است که از بدو تولد دارای آن بوده است اما این امر همواره عنصر تأثیر گذار نیست. من مکررا تأثیرات محیطی ای را همان قدر بااهمیت یافته ام. در یک حالت در تجربه من، شخصی با رفتار برونگرای نشاندار، در زمانی که در مجاورت با فردی درونگرا زندگی می نمود، رویکرد خود را تغییر داد و سپس بعد از مدتی تبدیل به یک شخصیت برونگرای مشهود مواجه شد. من به کرات مشاهده نموده ام که چگونه تأثیرات فردی می توانند حتی در تیپی که به خوبی مشخص باشد مدت زمان عملکرد ثانویه را تغییر دهند و چگونه می شود که وضعیت قبلی خود را همان زمانی که تأثیر ناسازگار از میان می رود، از نو ایجاد می کند.
480 با چنین تجربیاتی که در ذهن هست، به نظرم می رسد که بایستی توجهمان را بیشتر به طبیعت عملکرد اولیه مصروف سازیم. خود گروس بر تطویل خاص عملکرد ثانویه در بیداری ایده هایی که به شدت feeling-toned هستند،(پ16) تأکید می ورزد و بدین صورت وابستگی اش را به عملکرد اولیه نشان می دهد. در حقیقت هیچ دلیل قابل استماعی وجود ندارد که شخصی تئوری تیپ را بر مدت عملکرد ثانویه بنا کند؛ این امر نیز دقیقا بر شدت عملکرد اولیه بنا شده است، زیرا که مدت عملکرد ثانویه به وضوح بر شدت cell-performace و هزینه انرژی وابسته است. این امر ممکن است اینکه طول مدت عملکرد ثانویه بر سرعت بهبودی سلولی وابسته است مورد اعتراض واقع شود و این که افرادی وجود دارند وجود دارند که در مقایسه با دیگرانی که مورد ملاطفت کمتری قرار گرفته اند، برخوردار از فهمی فکری هستند که به طور ویژه بی درنگ است. در آن صورت مغز برونگرا باید ظرفیت بزرگتری را برای بهبود نسبت به مغز درونگرا داشته باشد. اما چنین فرضی که هرگز با آن قابل مقایسه نیست را به هیچ وجه نمی توان اثبات نمود. آنچه ما درباره موجبات حقیقی عملکرد ثانویه ممتد می دانیم محدود به این امر است که بدون در نظر گرفتن وضعیتهای پاتولوژیک شدت خاص عملکرد اولیه به شکلی کاملا منطقی منجر به امتداد عملکرد ثانویه می شود. با این وضع مسأله وظیفه عملکرد اولیه است و ممکن است که نهایتا به این سوال منجر شود: چگونه می شود که عملکرد اولیه در یک شخص شدید و در دیگری ضعیف می گردد؟ با تغییر دادن این مسأله به عملکرد اولیه مجبور می شویم که برای تغییرات شدتش که در حقیقت بسیار سریع متحول می گردد دلیلی ارائه دهیم. اعتقاد من این است که این امر، پدیده ای انرژیک است که به attitude ای عمومی وابسته است.
481 شدت عملکرد اولیه در نظر من مستقیما به میزان تنش در رغبت به رفتار وابسته است. اگر تنش روانی بالا باشد عملکرد اولیه به شکلی ویژه شدید است و نتایج مرتبطی را تولید خواهد نمود. زمانی که تنش با فرسودگی سست می گردد، برهم زنندگی حواس و بیمایگی تداعیات و در نهایت "پرش افکار" پیدا می شود. تنش عمومی psychic(اگر موجبات فیزیولوژی مثل تن آسایی و غیره را لحاظ نکنیم) به فاکتورهای شدیدا پیچیده ای مانند خلق، توجه، انتظار و غیره وابسته است که به این معناست که در قضاوتهای ارزشی که به نوبه خود محصول همه فرایندهای پیشین psychic می باشند. این قضاوتها اعم از قضاوتهای منطقی و احساسی است. به لحاظ تخصصی، تنش عمومی را می توان در احساس انرژیک به گونه لیبیدو بیان نمود اما در ارتباط روانشناختی آن با آگاهی ما باید که آن را به عبارت ارزش بیان نماییم. یک عملکرد اولیه شدید نمایشی از لیبیدوست یعنی فرایندی است انرژیک که دارای هزینه بالاست. اما ارزشی روانشناختی نیز هست؛ از اینرو نام قطارهای تداعی که از آن ناشی می شود را بر عکس آنهایی که از یک اثر contractive ضعیف ناشی می شوند، ارزشمند می نامیم، و این امور به دلیل سطحی بودنشان بی اهمیت هستند.
482 یک attitude عصبی به طور کلی ویژگی درونگراست در حالیکه یک attitude تن آسوده و آسان متمایز کننده برونگراست(پ17) اما استثنائات آن حتی در خود یک فرد بسیار است. شخص درونگرا را در محیطی همسو و متناسب قرار دهید و او به برونگرایی ای کامل آرام می گراید و در ادامه شخص متحیر می ماند که آیا با یک برونگرا مرتبط نبوده است؟ اما یک شخص برونگرا را در اتاقی تاریک و ساکت بگذارید که در آن همه عقده های سرکوب شده اش بتواند باعث تحلیل رفتن او شوند و او به این حالت تنشی که بر خفیفت ترین تحریک خواهد جهید. وضعیتهای متغیر زندگی می تواند همان تأثیر را بر معکوس نمودن لحظه ای این تیپ بگذارد اما attitude پایه معمولا به شکلی ابدی تغییر نمی کند. درونگرا علیرغم برونگرایی گاه به گاه، همانی باقی می ماند که سابقا بوده است و برونگرا نیز همین گونه است.
پاورقی 17: این تنش یا تن آسایی را گاهی حتی در لحن عضلانی می توان درک نمود. معمولا می توان آن را در چهره مشاهده نمود.
483 تلخیص: عملکرد اولیه به نظرم از عملکرد ثانویه با اهمیت تر است. شدت عملکرد اولیه، عامل تعیین کننده است.این امر به تنش روانی عمومی یعنی بر میزان لیبیدوی انباشته شده و قابل عرضه وابسته است. عاملهایی که این انباشتگی را تعیین می نمایند برایندهای همه حالات روانی پیشین هستند – خلق، توجه، افکت،انتظار و غیره. درونگرایی توسط تنش عمومی مشخص می شود، که عملکرد اولیه ای شدید و عملکرد ثانویه ای که در نتیجه آن طویل است؛ برونگرایی توسط تن آسایی عمومی، عملکرد اولیه ای ضعیف و یک عملکرد ثانویه ای است که بدان سبب کوتاه است.
475 قدرت contractive شاخص، انسان را قادر می سازد که در اموری که هیچ علاقه ضروری فوری ای همراه نگردیده است جذب شود."(پ13) گروس در اینجا بر ویژگی لاینفکی از نگرش درون گرایانه توجه می کند: درونگرا از پیگیری کامل تفکراتش به نفع خود و بدون توجه به واقعیت خارجی لذت می برد. فایده بسیاری دارد که شخص بتواند یک تفکر را به انتزاعی بکشاند که مقید به محدوده های حواس نباشد. خطر در آنجاست که از حیطه کارآیی عملی به طور کلی خارج شود و ازش حیاتی خویش را از دست بدهد. برای شخص درونگرا همیشه این خطر هست که از زندگی خیلی دور شود و اشیاء را بیش از حد از جهت نمادینشان بنگرد. گروس بر این مطلب نیز تأکید کرده است. شخص برونگرا وضعیت بهتری ندارد، اما مسأله برای او به گونه ای دیگر است. او دارای این ظرفیت است که عملکرد ثانویه را تا بدان حد کوتاه کند که عملا هیچ چیز بجز توالی عملکردهای اولیه مثبت را تجربه ننماید: هیچ جا به هیچ چیز چسبندگی ندارد اما در نوعی مستی به ورای واقعیت صعود می کند؛ دیگر امور به گونه ای که هستند دیده نمی شوند بلکه صرفا به حکم انگیزه به کار گرفته می شوند. این ظرفیت، ویژگی ای است که او را قادر می سازد که در بسیاری از شرایط سخت قدرت مانور داشته باشد([ضرب المثل:] "شخص مردد گم خواهد شد") اما از آن رو کار آن غالبا منجر به آشفتگی حل ناشدنی می کشد، سرانجام آن یک فاجعه خواهد بود.
476 گروس، آنچه را که نامش را "نبوغ تمدنی" می نامد را از تیپ برونگرا و "نبوغ فرهنگی" را از تیپ درونگرا دریافت می کند. مورد اول با "دستیابی عملی" و مورد دوم با "اختراع انتزاعی" معادل است. گروس در انتها اینگونه اعتقادش را بیان می دارد که دوران ما در قیاس با دورانهای گذشته که آگاهی کم عمقتر و گسترده تر بود، نیاز مبرمی به آگاهی شدید و contracted دارد. "ما به ایده آل، امر عمیق، امر نمادین شادیم. از سادگی تا به تناسب – این هنر والاترین فرهنگ است."(پ14)
477 گروس این مطالب را در سال 1902 نوشت. و هم اکنون چه؟ اگر کسی باشد که بخواهد نظر بدهد باید بگوید که ما به هر دوی تمدن و فرهنگ نیاز داریم(پ15) کوچک نمودن عملکرد ثانویه برای یکی و امتداد آن به دیگری. ما نمی توانیم یکی را بدون دیگری ایجاد کنیم و متاسفانه باید قبول کنیم که انسانیت مدرن فاقد هر دوست. اگر با توجه بیشتری بنگیریم، هرجا که مقدار یکی بیش از حد زیاد باشد مقدار دیگری بیش از حد ناچیز است.
474 ما باید به این مطلب انتقادی جدی طرح کنیم زیرا که شامل مسأله ای است که به تجربه من، همواره به بزرگترین اشتباه در فهم این تیپها می انجامد. خردمند درونگرایی را که گروس در اینجا در ذهن دارد، به شکلی ظاهری نشانگر کمترین میزان احساسات ممکن است، او پذیرای دیدگاه هایی است که از لحاظ منطقی صحیحند و می کوشد که در وهله اول کارهای درست را انجام دهد زیرا فاصله ای طبیعی با هر نوع نمایش احساسات خود دارد و در وهله ثانویه به دلیل آنکه هراسناک است که مبادا به دلیل رفتار ناصحیح، موجب تحریکات اخلال آمیز گردد، که افکتهای یارانش است. او از افکتهای ناگوار دیگران می ترسد زیرا دیگران را از دریچه حساسیت خود نظاره می کند؛ گذشته از این همیشه توسط سرعت و سیالیت خود نسبت به برونگرا اندوهگین می شود. او احساسات درونیش را مخفی می کند، که در ادامه منجر به تورمی می شود که او آگاهی بیش از حد دردناکی از او دارد. عواطف آزار دهنده اش را خوب می شناسد. او آنها را با احساساتی که دیگران ابراز می کنند مقایسه می کند که البته عمدتا با احساسات نوع احساسی برونگرا و متوجه می شود که "احساسات" خویش از احساسات انسانهای دیگر کاملا متفاوت است. از اینرو متعقد می شود که احساساتش( و یا به عبارت دقیقتر، عواطفش) منحصر به فرد هستند و یا آن طور که گروس می گوید" فردی " هستند. طبیعی است که از احساسات تیپ احساسی برونگرا متفاوت است زیرا تیپ مذکور ابزار تفکیک شده تطبیق است و در نتیجه فاقد "هیجان اصیل" که ویژگی احساسات عمیقتر است می باشد. اما هیجان، به حکم یک نیروی غریزی اساسی کمتر از آن حدی دارد که فردیت دارای اوست، این امر میان همه انسانها مشترک است. تنها آن چیزی که متفاوت باشد می تواند فردی باشد. در مورد احساسات شدید، تفاوتهای تیپی بی درنگ از " انسان به انسان" محو گردیده است. در نگاه من، تیپ تفکری درونگرا واقعا دارای ادعای اصلی در احساسات فردی شده است، زیرا احساسات او تفکیک گردیده اند؛ اما او در ارتباط با تفکر خود، گرفتار همان وهم باطل می شود. تفکراتی دارد که او را می آزارد. آنها را با تفکراتی که مردم دیگران پیرامون خود بیان می شود مقایسه می کند، که عمدتا آنهایی که تیپ تفکری درونگرا دارند. در می یابد که تفکراتش اشتراک کمی با آنها دارد؛ در نتیجه ممکن است آنها را فردی بداند و خودش را احتمالا متفکری اصیل و یا ممکن است به علت آنکه هیچ کس دیگری مانند او فکر نمی کند، کلیه تفکراتش را سرکوب کند. در حقیقت اینها تفکراتی هستند که همه افراد دارند اما به ندرت اظهار می کنند. پس به نظر من عبارت گروس با آنکه قانونی کلی است، از توهمی ذهنی ناشی شده است.
473 بایستی زمانی که گزارش گروس را از این تیپ با آگاهی بسیار تعقیب می کنیم، این انتقاد را در ذهن متحمل شویم. آگاهی شدید همانطوری که گروس می گوید، عبارتست از "تأسیس فردیت خوداندیشانه". به دلیل تأثیر قوی contractive"، به محرکهای خارجی همواره به دید یک ایده نگریسته می شوند. بجز برانگیزش زندگی عملی، "کششی برای درونگرایی" نیز دیده می شود. "امور نه به صورت پدیده های فردی بلکه به عنوان ایده های جزئی یا اجزاء عقده های وهمی تصور می گردند." این نقطه نظر متناسب است با نظری که سابقا در خصوص دیدگاه های نومینالیستی و رئالیستی و مکاتب افلاطونی، مگاریان و سینیک در دوران باستان گفتیم. از مباحث گروس به سادگی می توانیم تفاوت میان این دو دیدگاه را دریابیم: انسان[برونگرا] که عملکرد کوتاه ثانویه دارد عملکردهای اولیه فراوان و به شکل اتصالی ضعیفی دارد که در یک زمان خاص فعالیت می کنند، که در نتیجه به شکل ویژه تری توسط پدیده های فردی ضربه خورده باشد. در نزد او امور کلی صرفا نامهایی فاقد واقعیتند. اما برای انسان [درونگرا] با عملکرد ثانویه ممتد، حقایق درونی، انتزاعیات، یا امور کلی همواره جلوه های ظاهری را ایجاد می کنند و در نزد او صرفا واقعیات درستی هستند که همه پدیده های فردی را باید ارتباط دهد. در نتیجه طبیعتا رئالیست است(به عبارت اسکولاستیک) از اینرو، آنگونه ای که درونگرا درباره امور می اندیشد همواره بر ادراک امور خارجی ، پیشی می گیرد و متمایل است که نسبی گرا باشد.(پ10) تناسب با پیرامون به او لذت خاص می دهد.(پ11) تمایل شدیدش را برای تناسب بخشی به عقده های تفکیک یافته اش منعکس می کند. از هر نوع "رفتار منع نشده" اجتناب می ورزد زیرا به سادگی او را به انگیزشهای مختل کننده سوق می دهد.(البته انفجارات افکت را باید استثنا نمود) ناجی اجتماعی او به دلیل جذب او در درونش ضعیف است. تسلط یافتن بر ایده های شخصی اش، او را از تسلط بر ایده ها و یا ایده آلهای دیگران باز می دارد. پیچیدگی شدید درونی عقده ها به آنها ویژگی فردی ویژه ای می بخشد. "زندگی احساسی غالبا از لحاظ اجتماعی فایده ای ندارد، اما همواره فردی است".(پ12)