ترجمه اثری از یونگ

ترجمه کتاب تیپهای روانشناسی(Psychological Types)

ترجمه اثری از یونگ

ترجمه کتاب تیپهای روانشناسی(Psychological Types)

صفحه۴۶

 صفحه46

67        پس esse in anima حقیقتی روانشناختی است و تنها چیزی که نیاز دارد یافتن آن است که آیا آن امر اغلب به صورت موردی(1) رخ می دهد یا در روانشناسی انسانی، عمومی است.  اطلاع داده ای(2)، که "خدا" نامیده می شود و به صورت "بالاترین خوبی" فرموله شده است، همانگونه که خود آن واژه نشان می دهد، برارزش روانی اعلی دلالت می کند. به عبارت دیگر، آن مفهومی است که بر آن اتفاق شده است، یا در حقیقت موهبت شده است، یا بالاترین و عامترین امر مهمی است که در تفکرات و اعمال ما نقشی تعیین کننده دارد. در زبان روانشناسی تحلیلی، مفهوم خدا همزمان با عقده وهمی خاصی رخ می دهد، که متناسب با تعریف پیشین، در خود بر بیشترین حد لیبیدو، یا  انرژی روانی، تأکید می کند. از اینرو مفهوم واقعی خدا از نظر روانشناختی، در انسانهای مختلف، کاملا متفاوت است، همانگونه که عمل دیده می شود. حتی در مفهوم نیز خدا موجود منفرد و ثابتی نیست و هنوز در واقعیت خیلی کمتر است. در نتیجه همانگونه که می دانیم، بالاترین ارزشی که در یک روح انسانی فعال است به گونه های مختلفی قرار دارد. مردمی وجود دارند که "خدایشان شکمشان است"(کتاب مقدس؟؟؟، بخش ، شماره ) و دیگرانی که خدایشان پول، دانش، قدرت، سکس و غیره است. روانشناسی کامل فردی لااقل در ویژگیهای ضروریش، متناسب با تمرکز بخشیدن به بالاترین خوبی تنوع دارد، به گونه ای که یک تئوری روانشناختی که منحصرا بر یک غریزه پایه ای مثل قدرت یا سکس بنا شده باشد، وقتی که درباره یک فرد با جهت گیری متفاوت استعمال شود، نمی تواند بیش از ویژگیهای ثانویه چیزی را توضیح دهد.

1.at once          2.datum

ج – تلاش آبه لارد برای مصالحه

68        بی ربط نیست اگر بپرسیم که چگونه خود اسکولاستیکها تلاش کردند تا نزاع پیرامون امور کلی را بخوابانند و تعادلی میان اضداد نوعی ایجاد کنند که توسط tertium non daturاز هم جدا شده بودند. این تلاش حاصل کارآبله لارد بود، آن مرد ناراضی که از عشق به هیلویس(1) سوخت و بهای دلبستگیش را با از دست دادن مردانگیش پرداخت. هر کس که با زندگی آبله لارد آشنا باشد می داند که چگونه روح او آن تضادها را با شدت تمام در خود جای داد که            آشتی فلسفی دوباره آنان برای او امری حیاتی بود. ده رمسوسات(2)  در کتاب خود(3) شخصیت او را گلچینی از امور مختلف می داند، که همه تئوریهای مقبول درباره امور کلی را به باد انتقاد و انکار می گرفت اما هر آنچه درست و قابل دفاع بود را از آنان وام گرفت.

1.Heloise          2.De Remusat   3.Abelard

صفحه۴۵

 صفحه45

محتوای هردو بایستی یکی و همانند باشد، هیچ چیز قابل افزوده شدن به مفهوم نیست، که تنها آنچیزی را بیان می دارد که ممکن است، با تفکرم به اینکه (توسط عبارت "آن است")، محمول آن(3) مطلق داده شده است. در صورتی که به گونه دیگری گفته شود، امر واقعی چیزی بجزامکان صرف در بر نخواهد داشت. صد سکه واقعی، هیچ چیزی بیش از صد سکه ممکن نخواهند داشت ... اما وضعیت اقتصادی من توسط صد سکه واقعی خیی بیشتر اثر می گیرد تا مفهوم صرف آنها(و به عبارت دیگر امکان آنها)(همان منبع، صفحات 504 به بعد)

3.object

در نتیجه هر قدر و هر گونه که مفهوم ما از یک شیء ممکن است داشته باشد، ما بایستی به خارج از آن برویم، اگر بنا داشته باشیم که وجود را به شیء نسبت بدهیم. در مورد اشیاء حواس، مطابق با قوانین تجربی، جایگاه این امر در ارتباطشان با همان یک از تصورات ماست. اما در تعامل با اشیاء خالص ذهنی، ما به هیچ وجه اطلاعی از وجودشان نداریم، در نتیجه بایستی دانسته شود به یک روش priori کامل. آگاهی ما از همه وجود(خواه بی واسطه از طریق ادراک و یا با واسطه از طریق استنتاجی که چیزی را با ادراک مرتبط می کند)انحصارا متعلق است به وحدت تجربه؛ هر وجود (گفته شده) خارج از این دایره را، در حالیکه در حقیقت نه مثل آنچه ما می توانیم اظهار کنیم که مطلقا محال است، از سنخ طبیعت پنداری است که ما هرگز نمی توانیم در مقامی باشیم که آن را توجیه کنیم.(مقایسه کنید با کتاب Critique of Practical Reason صفحات 226به بعد)

66        این یادآوری مشروح از بیانات اساسی کانت در دید من ضروری است زیرا که دقیقا همینجاست که واضحترین تمایز را میان esse in intellectu و re می یابیم. هگل روش کانت را به این شکل تبیین کرد که کسی نمی توانست مفهوم خدا را با صد سکه فرضی مقایسه کند. اما همانگونه که کانت به درستی آموخت، منطق همه محتویات را برهنه می کند؛ چراکه در صورتیکه یک محتوی هم قرار باشد بر منطق چیره شود، منطق دیگر منطق نخواهد بود. از نقطه نظر منطق، مثل همیشه، هیچ tertium وجود ندارد ما بینeither-or. اما بین intellectus و res هنوزanima وجود دارد و این esse in aniam باعث می شود که کل بحث وجودشناسانه، زائد گردد. خو کانت در کتابCritique of Practical Reason شدیدا تلاش نمود تا esse in anima را در عبارات فلسفی بسنجد. او در آنجا خدا را به عنوان انگاره ای از دلیل عملی معرفی می کند که نتیجه می دهد از تشخیص a priori از "احترام برای قانون اخلاقی که لزوما به سمت بالاترین خوبی جهت داده شده است و تصورات متعاقب از واقعیت ملموس آن" (مقایسه کنید با صفحات 226 به بعد همان کتاب)

صفحه۴۴

 

65        "قدرت توهم"(1) که در اینجا بدان اشاره شد چیزی بجز قدرت افسانه ای و ابتدائی کلمه نیست، که به همین صورت رمزآلود در مفهوم ساکن می شود. آن نیاز داشت به فرایند بلندی از تحول قبل از اینکه انسان یکبار برای همیشه تشخیص دهد همه آن کلمه را، flatus vocis ، همیشه دلالت نمی کند یک رابطه را یا آن را به وجود نمی آورد. این حقیقت را که بعضی انسانها فهمیده اند به هیچ وجهی قدرت خرافاتی که در مفاهیم طراحی شده(2) جاگرفته است را نمی شود از همه ذهنها ریشه کن نمود. بدیهی است که در این خرافه "غریزی" چیزی وجود دارد که از منقرض گشتنش جلوگیری می کند، زیرا نوعی توجیه دارد که تا بحال به طور کامل درک نشده است. به روش مشابه، نتیجه گیری، از طریق توهمی که کانت در صدد روشن کردن آن بود و در اینجا آن را نقل قول می کنیم، باطل به بحث وجود شناسانه نفوذ می یابد. او با بیان "معقولات مطلقا ضروری"(3) که تصورش ذاتی مفهوم وجود است و در نتیجه، نمی توان بدون تناقض درونی از آن صرفنظر نمود، آغاز می کند. این تصور عبارتست از نوع "موجود دارای منتها حد واقع":

1.power of illusion        2.formulated concepts 3.absolutely essential subjects

66        بیان شده است که آن دارای همه نوع واقعیتی است و اینکه به ما حق داده شده که فرض کنیم که چنین موجودی واقعی ممکن است... حالا "تماما واقعیت"(1)، شامل وجود می شود؛ در نتیجه وجود در مفهوم، شامل امر بود که ممکن است. پس اگر این امر رد شود – که با خودش متناقض است ... به گونه ای که یا تفکر، که در درون ماست، خود آن امر است و یا اینکه فرض کرده ایم وجودی را که  متعلق است به قلمرو امکان، و سپس با این بهانه، بر وجودش با استفاده از امکان درونی اش – که چیزی جز تکراری ملال آور نیست - استدلال نمود. (همان منبع، صفحه503)

1.all reality        2.internal possibility

            بدیهی است که وجود، اسنادی واقعی نیست؛ یعنی اینکه آن، مفهومی از چیزی که بتوان آن را به مفهوم چیزی افزود نیست. تنها فرض نمودن چیزی و یا خصوص تعیین کننده های آن چیز است. در کاربرد منطقی، تنها رابط برای یک نظر است(1). قضیه "خدا قادر مطلق است " شامل دو مفهوم است که هر کدامشان وجود خارجی خود را دارد – خدا و قدرت مطلق. کلمه کوچک "است" اسناد جدیدی نمی افزاید، اما برای اسناد تنها از این جهت مفید است که آن را به امر ذهنی اش ربط می دهد. هم اکنون اگر موضوع(2)  ما خدا باشد، با همه اسنادهایش( که قدرت مطلق، یکی از آنهاست)، و بگوییم " خدا هست" یا "خدایی وجود دارد"، ما هیچ اسناد جدیدی را به مفهوم خدا نیفزوده ایم، بلکه تنها موضوع را در خودش با همه اسنادهایش فرض کرده ایم، و در حقیقت آن را به عنوان موجودی فرض نموده ایم که به مفهوم من مرتبط می ماند.

1.judgment      2.subject

صفحه۴۳

 صفحه43 

تبدل اندیشه به ماده هرگز گامی ضروری نبود، اما گامی تلویحی بود مانند طنینی از احساسات بدوی تفکر. جدل معکوس گانیلو له لحاظ روانشناختی غیر قابل سوال بود، برای آنکه با وجود آنکه اندیشه جزایر برکت داده شده مکرر رخ می دهد، به طرز بازخواست ناشدنی ای از ایده هایی است که از لحاظروانشناختی کم اثر تر از اندیشه خداست که متعاقبا به دست می آورد ارزش واقعیت بالاتری را طلب می کنند.

63        نویسندگان بعدی که مباحث وجودشناسانه را دوباره شروع کردند، همگی، دست کم در عالم نظر، به اشتباه آنسلم دچار شدند. استدلال کانت باید حد نهایی باشد. ما از این رو به اختصار آن را طرح می کنیم. او می گوید:

مفهوم واجب الوجود(1)، مفهومی کاملا استدلالی است، به عبارت دیگر، تنها اندیشه ای است که واقعیت عینی آن بسیار دور دست تر از آن است که بتوان آن را با آن حقیقت که استدلال آن را طلب می کند... اما ضرورت غیر مشروط  قضاوتها مانند ضرورت مطلق اشیاء و یا اسناد در قضاوت نیست.(پاورقی29کتاب)

1.assoloutely necessary being

64        کانت درست قبل از آن اثبات می کند که به عنوان مثال برای قضاوتی حتمی(1)، این که یک مثلث بایستی سه زاویه داشته باشد. او در ادامه سخنش به این قضیه اشاره می کند:

قضیه فوق بیان نمی دارد که سه وجود زاویه مطلقا ضروری است، اما اثبات می کند که با فرض وجود یک مثلث(به عبارت دیگر، در مثلثی مفروض)، حتما سه زاویه در آن موجود خواهند بود. بنابراین قدرت توهمی که توسط این حتمیت منطقی به کار انداخته می شود، آنقدر بزرگ است که با ابزار ساده شکل بندی یک مفهوم priori از یک شیء به گونه ای که شامل وجود در نظرگاه معنایش باشد، ما خود را فرض کرده ایم که این نتیجه گیری را تأیید کرده باشیم که به دلیل آنکه وجود، لزوما متعلق به شیء است این مفهوم – همواره تحت این شرط که فرض کنیم شیء را (که موجود) فرض شود – را ما گریزی از آن نداریم(2) ما همچنین ضرورت دارد که مطابق قانون هویت، که برای اثبات وجود آن شیء لازم است، و اینکه این موجود در نتیجه کاملا خودش مطلقا ضروری است – و تکرار می کنم که این  امر به دلیل استدلالی که وجود این موجود سابقا در مفهومی که دلبخواه(3) فرض شده است و در این شرط که ما شیء آن را فرض کرده باشیم، مورد تفکر قرار گرفته است.(پاورقی30)

1.necessary judgement                        2.of necessity     3.arbitrary

صفحات۴۱و۴۲

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چنین عبارات متناقضی را نمی توان به بعضی نواقص خاص در منطق این متفکران یا حتی به توهم بزرگتری در اینجا و آنجا نسبت داد. چنین کاری، بیهوده خواهد بود. تا حدودی آن امر موضوع تمایزات عمیق روانشناختی است که بایستی شناخته شوند و به وضوح بیان گردند. این پندار که تنها یک نوع روانشناسی و یا تنها یک اصل مبنایی روانشناختی وجود دارد، ظلمی غیر قابل تحمل است که تعصبی علمی نما درباره انسان معمول است. مردم همیشه درباره انسان و "روانشناسی" او به گونه ای سخن می گویند که گویا "هیچ چیز بجز" آن روانشناسی وجود ندارد. به همان ترتیب، انسان درباره " واقعیت" چنان می اندیشد که گویا تنها آن، وجود دارد. واقعیت همان چیزی است که حقیقتا در روح انسان کار می کند و نه آن چیزی که بعضی مردم خیال می کنند که آنجا کار می کند و درباره آن عادت کرده اند که تعمیم های تعصب آمیز بدهند. حتی هنگامی که این امر در روحی علمی رخ می دهد، نبایستی فراموش شود که علم summa زندگی نیست، بلکه در حقیقت تنها یکی از گرایشهای روانشناختی است، تنها یکی از فرمهای تفکر بشری است.

61        مبحث وجود شناختانه نه بحث است نه اثبات؛ بلک تنها اظهاراتی از این حقیقت است که گروه خاصی از مردم وجود دارند که یک عقیده خاص برای آنان نتیجه و واقعیت دارد – واقعیتی که حتی با جهان پندار هم همآوردی می کند. انسان حسگرا به اطمینان انکار ناشدنی واقعیتش مباهات می ورزد و شخص ایده آلیست بر واقعیت خود اصرار می ورزد. روانشناسی مجبور است که به وجود این دو(یا بیشتر) تیپ تن دهد و باید به هر قیمتی که شده از این تفکر که یکی، تصور غلط از دیگری است، دوری ورزد مثل اینکه همه چیزهای "دیگر" تنها عملگری از آن یک چیز است. این بدان معنا نیست که قاعده مشهور تیغ اکام(Occam’s razor) – "قواعد تشریحی نبایستی ورای حد نیاز تکثیر شوند" – بایستی نسخ شود. اما هنوز احتیاج برای تکثری از قواعد مشروح روانشناختی وجود دارد. جدای از بحثهایی که با بحال در دفاع این امر ارائه شده است، چشمان ما بایستی متوجه این حقیقت مهم شده ابشد که علیرغم انقراض ظاهرا نهایی استدلال وجود شناسانه توسط کانت، هنوز در میان تعداد فیلسوفان پس از کانت، کم نیستند کسانی که دو مرتبه آن را اخذ نموده اند و ما در حال حاضر به همان میزان دور هستیم و یا حتی دورتر از آن هستیم از فهم جفتهای متضاد ایده آلیسم / رئالیسم، معناگرایی / ماده گرایی و همه سوالات فرعی که ایجاد می شوند – که بودند انسانهای قرون وسطی، که حداقل فلسفه مشترکی از زندگی داشتند.

62        یقینا امکان هیچ بحث منطقی ای که از عقل مدرن به نفع اثبات وجودشناسانه درخواست کند، وجود ندارد. جدل وجودشناسانه به خودی خود واقعا ربطی به منطق ندارد؛ به گونه ای که آنسلم برای تاریخ به ارث گذاشت، حقیقتی روانشناسی است که متعاقبا منطقی مستدل و عقلانی شده است و طبیعتا این امر هرگز بدون وانمودها و دیگر سفسطه ها رخ نمی دهد. اما دقیقا همینجاست که اعتبار غیرقابل ایراد آن بحث، خود را نشان می دهد– در این حقیقت که وجود دارد و اینکه consensus gentium اثبات می کند که آن دارای حقیقتی از نوع امور جهانشمول است، حقیقتی است که بایستی مهم تلقی شود نه سفسطه برهان آن. اشتباه جدل وجودشناسانه اساسا و منحصرا شامل تلاش آن برای بحث نمودن منطقی آن می شود، وقتی که در دنیای واقع خیلی بیشتر از صرف یک اثبات منطقی است. مساله اصلی این است که آن حقیقتی روانشناختی است که وجودش و تأثیرش کاملا واضح است که هیچ نوع استدلالی برای اثبات آن نیاز نیست.consensus gentium اثبات می کند که آنسلم در عبارت "خدا وجود دارد به دلیل آنکه فهمیده می شود"، درست می گفت. این حقیقتی واضح است، که در اصل، همان عبارت هویت است(1). احتیاجی دیگر به دلیل آوردنهای "منطقی" درباره آن نیست و به نظر اشتباه می آید، تا آنجائیکه آنسلم خواست که ایده اش درباره خدا را به عنوان واقعیتی ذاتی پایه گذاری کند. او می گوید: " در نتیجه بی شک، هم در فهم و هم در واقعیت[in intellectu et in re]، چیزی وجود دارد که چیز بزرگتری از آن قابل تصور نیست."(همان منبع قبلی). برای اسکولاستیکها، مفهوم res چیزی بود که همتراز با تفکر قرار داشت. بنابراین دیونوسوس اره پاگایت، که مکتوباتش منشأ تحول مهمی در فلسفه آغاز قرون وسطی شد، تمایز داد دسته هایی را entia rationalia, intellectualia, sensibilia, simpliciter existential. برای توماس آکویناس، res عبارت بود از quod est in anima (آنچه در روح است)، همچنان که quod est extra animam(آنچه خارج روح است)(پاورقی 28 کتاب) این معادله قابل توجه به ما اجازه می دهد که "شباهت" اساسی (res=”reality”) اندیشه را به مفاهیم آن زمان تشخیص دهیم. این حالتی از ذهن است که روانشناسی استدلال وجودشناسانه را به سهولت قابل درک می کند.

1.statement of identity