251 هر دوی این قضاوتها هم درست است و هم نادرست؛ نادرست بودن آن در زمانی است که دیدگاه آگاه و یا خود آگاهی به حد کافی قوی باشد که در برابر ناخودآگاه مقاومت کند؛ اما درست بودن آن در زمانی است که یک دیدگاه آگاه ضعیفتر با یک دیدگاه ناخودآگاه قوی مواجه شودد و تدریجا مجبور گردد که تسلیم آن گردد. سپس این انگیزه که در پس زمینه نگه داشته شده بود، به منصه ظهور می رسد: در یک حخالت، هدف خودبینانه، در حالت دیگر هیجان مهار ناشده یعنی عاطفه اساسی که هر ملاحظه ای را به بادها پرتاب می کند.
252 این تأملات ما را قادر می سازد که نحوه توجه جردن را دریابیم: او آشکارا مجذوب علاقه به تیپ مورد ملاحظه خویش است، از اینرو اصطلاح "با احساسات کمتر" و "با احساسات بیشتر" را وضع نموده است. در نتیجه هنگامی که از دیدگاه عاطفه(1) او درونگرا را دارای احساسات ییشتر و برونگرا را با احساسات کمتر و حتی به عنوان تیپ عقلانی می داند، او نوع خاصی از بینش را نشان می دهد که باید آن را تحت عنوان شهودی توضیح دهیم. سابقا اشاره نمودم که جردن دیدگاه تیپهای عقلانی را با دیدگاه تیپهای "زیبایی دوستانه" خلط کرده است(پاورقی 2 کتاب) بنابراین وقتی که درونگرا را هیجانی و برونگرا را عقلانی در نظر می گیرد، آشکارا در حال نظاره به دو تیپ از جهت ناخودآگاه می باشد که به معنی آن است که او آنها را از طریق واسطه ناخودآگاه خویش ادراک می کند. مشاهده ادراک او به گونه شهودی است و این امر کمابیش همواره درباره یک مشاهده گر انسانی در عمل رخ می دهد.
1. affect
253 اما چنین فهمی هر قدر هم گاهی درست و عمیق باشد، دارای این محدودیت بسیار مهم است: واقعیت فعلی شخص مشاهده شده دیده نمی شود، زیرا مشاهده گر همواره شخص مشاهده شونده را از طریق تصویر آینه ای ناخودآگاه خودش مورد قضاوت قرار می دهد، بجای آنکه ظواهر واقعی خود شخص مشاهده شونده را ملاک قضاوت قرار دهد. این خطا در همه شهودها رخ می دهد و از اینرو علت همواره در جدال با آن بوده است، تنها به شکلی ناخواسته، حق آن را برای وجود داشتن به رسمیت می شناسد هرچند این حقیقت که در موارد بسیاری حقانیت آبجکتیو شهود قابل انکار نیست. بنابراین عبارات جردن کاملا با واقعیت هماهنگی دارد هرچند که نه با واقعیت به آن سان که توسط تیپهای عقلانی فهمیده شدها ست بلکه با این واقعیت که برای آنان ناخودآگاه است به طور طبیعی این وضعیتها به عنوان گیج کننده کل قضاوتها درباره امور مشاهده شده می باشند و به منظور اینکه ردباره آن با همه سختی، موافقت حاصل شود. پس نباید بر سر اصطلاح مجادله کنیم بلکه باید که به طوری ویژه به تمایزات قابل مشاهده تکیه کنیم با وجود آنکه من، طبق طبیعت خود، خودم را کاملا باجردن مختلف می دانم اما با این حال - بجز پاره ای اختلافات - ما در رده بندی امر مشاهده شده مثل هم هستیم.
254 قبل از آنکه به ادامه توضیح تیپولوژی جردن مشغول شویم مایلم که بازگشت کوتاهی کنیم به آنچه او تحت عنوان تیپ سوم و یا تیپ "میانه" مطرح کرده است. او تحت این عنوان از دو دسته بحث می کند: اول- شخصیتهایی را مورد بحث قرار می دهد که کاملا متعادل می باشند و سپس آنهایی را که غیر متعادل و یا "غیرعادی" می باشند. خالی از فایده نخواهد بود اگر ما در اینجا طبقه بندی مدرسه ولنتاین را بازخوانی کنیم که مطابق آن انسان
hylic نسبت به انسان psychic و pneumatic مقام نازلتری دارد. انسان hylic با تعریف تیپ حسی مطابقت دارد که عوامل تعیین کننده حاکم آن توسط حسها تغذیه شده اند. تیپ حسی نه دارای تفکر متمایز است و نه دارای احساسات متمایز؛ بلکه حس او به خوبی رشد کرده است. همانطور که می دانیم انسان ابتدایی نیز همین گونه است. لذت غریزی در انسان اولیه همتای خودانگیختگی فرایندهای روانی اشت می باشد: محصولات ذهنی اش، تفکراتش، گویا دقیقا برایش آشکار می شوند. او نیست که آنها را ایجاد می کند یا درباره شان تفکر می کند - او قادر بر این کار نیست- آنها خودشان را می سازند، آنها برای او رخ می دهند، آنها حتی در قالب توهم با او مواجه می شوند. چنین نگرشی را باید شهودی نامید زیرا شهود عبارتست از ادراک غریزی یک محتوای روانی نوخاسته با اینکه عملکرد روانشناختی عمده انسان ابتدایی معمولا حس است، عنصری که دارای کمترین حد در ترمیم است، شهود می باشد. در سطوح بالاتر تمدن که یک فرد دارای تفکر کمابیش متمایز و دیگری دارای احساساتی کمابیش متمایز است، باز هم عده ای هستند که شهود را تا درجه ای بالاتر رشد داده اند و می توانند آن را به عنوان عملکرد ذاتا تعیین کنند به کار گیرند. ما از اینها تیپ شهودی را در می یابیم. در نتیجه معتقدم که گروه میانی جردن را می توان به تیپهای حسی و شهودی تجزیه نمود.
249 توصیف تیپها بر حسب میزان عاطفی بودن(1) به نظر من جنبه واقعا مهم کار جردن است. ما تا کنون دیده ایم که طبیعت متفکر و ژرف اندیش درونگرا، با وضعیتی که در آن غریزه و حس، ناخودآگاه و کهن هستند، جبران می شود. ما حتی ممکن است بگوییم علت درونگرا بودن او دقیقا همین امر است که او مجبور است که بر طبیعت کهن و تکانشی خود فائق شود تا به "ارتفاعات امن انتزاع" برسد تا اینکه از آنجا بر عواطف سرکش و پرآشوب خود تسلط یابد. این دیدگاه هرگز در بسیاری موارد دور از حد معیار نیست(2). در جهت مقابل ممکن هم هست بگوییم که زندگانی عاطفی برونگرا(3) که تا عمق کمتری ریشه دوانیده، خودش را در مقایسه با تفکر و احساسات ناخودآگاه و کهن خویش با سرعت بیشتری(4) به تمایز و اهلی کردن بسپارد و آنکه این زندگی تخیلی او می تواند تأثیر خطرناکی بر شخصیتش داشته باشد، از اینرو او همواره کسی است که با نهایت فعالیت و فراوانی ممکن به دنبال زندگی و تجربه می گردد تا اینکه مجبور نشود که به خود آید و با تفکرات و احساسات شرارت آمیز خود مواجه گردد. این نظرات که صحتشان به سادگی نیز قابل تأیید است، به توضیح عبارتی از جردن کمک می کنند که به خودی خود تناقض آمیز می باشد که در آن می گوید(صفحه6) که ر خوی "با هیجانات کمتر"(5)(= برونگراییده)، عقل غلبه دارد و سهم فوق العاده بزرگی در تنظیم زندگی دارد در حالیکه در خوی "تفکری"(6)(= درونگراییده)، این عواطف است که از اهمیت بیشتری برخوردار است.
1.affectivity
2.wide of the mark
3.affective life of the extravert
4.more readily
5.less impassioned
6.reflective
250 در نگاه اولیه، این دیدگاه به نظر می رسد که در نقطه مقابل این تأکید من باشد که "تیپ با هیجان کمتر همان برونگراست". اما بررسی دقیقتر نشان می دهد که اینچنین نیست، زیرا شخصیت تفکری(1)، یعنی درونگرا، با اینکه یقینا در تلاش برای سروکار داشتن با عواطف(2) عنان گسیخته خویش است، در واقع بیشتر از انسانی که زندگیش آگاهانه توسط تمایلات به آبجکتها جهت دهی شده است تحت تأثیر هیجانات(3) خویش است. شخصیت دوم، یعنی برونگرا، می کوشد که همیشه از این امر قسر در رود، اما تحت فشار است که تجربه نماید که چگونه این تفکرات و احساسات ذهنی(سابجکتیو) او دائما جلوی راهش را می گیرد. او از دنیای درون روانی خویش تأثیر بسیار بیشتری از چیزی که تصورش را می کند گرفته است. او نمی تواند خودش آن را ببیند اما مردمی که در اطرافش هستند اگر بینا باشند، همواره متوجه مقصود شخصی او در تقلاهایش خواهند شد. از اینرو اصل اساسی(4) او همیشه این خواهد بود که از خود بپرسد: "واقعا به دنبال چه هستم؟ نیت مخفی من چیست؟" شخصیت دیگر یعنی درونگرا، با قصدهای آگاه و سنجیده خویش همواره از آنچه که مردم اطرافش با وضوح شدید می بینند، غفلت دارد و آن عبارتست از آنکه مقصود او در واقع تحت شعاع تکانه های قدرتمندی است که هم فاقد هدف و هم فاقد آبجکت هستند و در مرتبه ای بالا تحت تأثیرشان هستند. مشاهده گر و منتقد برونگرا در معرض آن هستند که سری تفکر و احساس را به عنوان روکشی نازک حساب کنند که تنها به شکلی ناقص مخفی کننده یک هدف شخصی سرد و محاسبه شده است. در حالیکه انسانی که می کوشد که خواست درونگرا را دریابد، سریعا نتیجه می گیرد که هیجانات پرشور تنها به سختی توسط سفسطه های آشکار مهار می شوند.
1.reflective
2.affects
3.passions
4.golden rule
245 از این تعریف روشن می شود که جردن تأمل، یا همان تفکر، را با عمل مقایسه می کند. به سرعت می توان فهمید که یک ناظر انسانی بدون جیتجوی عمیق، در همان ابتدا با تمایز شدید میان طبیعتهای تفکری و رفتاری مواجه می شود و در نتیجه متمایل می شود که نقیض آن امر مشاهده شده را در آن عبارت بیان نماید. اما این تفکر ساده که رفتار الزاما محصول انگیزش صرف نیست، اما می تواند از تفکر هم ناشی شود، آن را لازم می نمایاند که آن تعریف را یک مرحله به جلو ببرد. خود جردن به همین نتیجه رسیده است زیرا در صفحه6، عنصر احساسی دیگری را معرفی می کند که برای ما از ارزش خاصی برخوردار است که عبارتست از عنصر احساس. در آنجا بیان می کند که تیپ عملگرا کمتر احساسی است، در حالیکه خوی بازتابی، با احساسات عاطفی اش شناسایی می شود.از اینرو او تیپهای خود را "با احساسات کمتر" و "با احساسات زیادتر"(1) می نامد. درنتیجه عنصری را که در تعریف اولیه در مقدمه کتاب از دید او پنهان ماند، در ادامه، به عبارتی ثابت مبدل می شود(2)، اما آنچه عمدتا مفهوم او را از مفهوم ما متمایز می سازد آن است که او تیپ "با احساسات کمتر" را فعال و تیپ "با احساسات زیادتر" را غیرفعال قرار می دهد.
1.less impassioned and more impassioned
2.acquires a fixed term
246 این ترکیب به نظرم بد اقبال است زیرا طبایع بسیار احساساتی و عمیقی وجود دارند که در عین حال بسیار با انرژی و فعالند و در جهت مخالف، طبایعی با احساسات کمترو سطحی تری هم هستند که به هیچ وجه در مقابل فعالیت شناسایی نمی شوند، حتی توسط شکل نازل فعالیت نیز که از پرمشغله بودن ناشی شده است شناسایی نمی شوند. در دید من، اگر او فاکتورهای فعالیت و بی تحرکی را – از آن رو که به نقطه نظر کاملا متفاوتی مربوط است، کلا حذف نموده بود ادراک او که در نقطه مقابل، با ارزش بود، وضوح بیشتری به خود می گرفت هر چند که آن فاکتورها به خود خود تعیین کننده های شخصیت شناسانه مهمی هستند.
247 ازاین بحثهای ادامه مشاهده می شود که تیپ "دارای احساسات کمتر و فعالیت بیشتر"، بیانگر تیپ برونگرا و تیپ "دارای احساسات بیشتر و فعالیت کمتر" بیانگر تیپ درونگرا می باشد. هر یک از آنها می تواند بدون تغییر نوع خود، فعال یا غیرفعال باشد و به این دلیل است که به نظر من فاکتور فعالیت نبایستی در شمار ویژگی های اصلی محسوب شود. اما به عنوان تعیین کننده مرحله دوم، هنوز نقش ایفا می کند زیرا که کل طبیعت برونگرایان در قیاس با درونگرایان پویاتر، سرشارتر از زندگی و فعالیت به نظر می آید. اما این خصوصیت کاملا وابسته به مرحله ای است که در آن شخص به شکلی آنی خود را با جهان خارج مقایسه می کند. یک درونگرا در یک مرحله برونگراییده، فعال به نظر می رسد، حال آنکه یک برونگرا در یک مرحله درونگراییده، منفعل به نظر می رسد. خود فعالیت به عنوان خصیصه اساسی شخصیت گاهی می تواند درونگراییده باشد؛ در آن صورت است کاملا به درون کشیده می شود و فعالیت تفکری یا احساسی زنده در پشت یک ماسک آرمیدگی عمیق صورت می گیرد. یا در جای دیگر می تواند برونگراییده باشد در حالیکه خود را فعالیت شدیدی نشان می دهد حال اینکه در پشت صحنه، تفکری محکم و غیر سیال و یا احساسی بدون تشویش وجود دارد.
248 قبل از آنکه به بررسی دقیقتری از مباحث جردن بپردازیم، باید به منظور روشنگری بیشترباید حتما به نکته دیگری هم تأکید کنم که اگر در ذهن ایجاد نشده باشد می تواند باعث گیجی شود. درابتدای این کتاب اظهار داشتم که من در آثار منتشره سابقم، تیپ درونگرا را با تیپ تفکری و تیپ برونگرا را با تیپ احساسی یکی می دانستم. همانطور که قبلا گفته ام بعدها برایم روشن شد که درونگرایی و برونگرایی را باید تحت عنوان گرایشات اساسی و به گونه ای مجزا از تیپهای عملکردی شناسایی نمود. این دو گرایش به سادگی قابل تشخیصند، حال اینکه تشخیص تیپ عملکردی نیازمند تجربه ای قابل توجهی است. گاهی یافتن آنکه کدام عملکرد قدمتر است، به شکلی غیرمعمول مشکل می گردد. این حقیقت که درونگرایی به دلیل گرایش انتزاعی خویش، طبعا باید دارای جوی انعکاسی و مرتبط با غور اندیشه(1) باشد، گمراه کننده است. ممکن است اینگونه فرض کند که در درون او تقدم با تفکر است. از جهت مقابل در برونگرا، طبیعتا واکنشهای فوری زیادی را نمایش می دهد که به راحتی شخص را به گمانه زنی درباره اینکه تقدم با احساسات است می کشاند. این گمانه زنیها فریبنده هستند زیرا که شخصی برونگرا ممکن است کاملا از سنخ تفکری باشد و شخصی درونگرا تیپ احساسی داشته باشد. جردن احتمالا بیانی کلی از درونگرایی و برونگرایی ارائه کرده است. اما وقتی که وارد جزئیات قضیه می شود، توضیحاتش گمراه کننده می گردد زیرا که نشانه های تیپهای عملکردی مختلف در بیان او با یکدیگر آمیخته شده اند و بررسی کاملتری از قضیه انجام نشده است. اما در آن طرح کلی، تصویر گرایشهای درونگرایانه و برونگرایانه غیرقابل اشتباه است به گونه ای که طبیعت این گرایش اساسی به سادگی قابل تشخیص است.
1.reflective and contemplative air
241 تیپ حسی از هر جهتی بر خلاف تیپ شهودی است. تقریبا به شکل منحصر به فردی به تأثیرات حس وابسته است و تمام روانشناسی او تحت الشعاع غریزه و حس واقع است. در نتیجه او کاملا به محرکات خارجی وابسته است.
241 این حقیقت که تأکیدی که نیچه صرفا بر عملکردهای روانشناختی شهود و از طرف دیگر حسی و غریزی نموده است، لاجرم نشان ویژه شخصی خود اوست. مطمئنا او شخصی شهودی با گرایشاتی به درونگرایی است. شاهدی که برای مورد اول (شهودی بودن نیچه) می آوریم عبارتست از رویه شهودی-هنری برتر او در آثارش که The Birth of Tragedy در میان آنها از این حیث بسیار شاخص است و در شاهکارش، چنین گفت زرتشت(1)، حتی از آن هم بارزتر است. مکتوبات پندنامه ای اش(2) بیانگر جنبه عقلانی برونگرای او هستند. این آثار علیرغم افزوده های موثر احساس آمیز، نشانگرعقلگرایی انتقادی عظیم و قابل توجه او به سبک قرن هجده است. نقص او در میانه روی عقلانی و آگاهی، نشانه عمومی در تیپ شهودی است. تحت این شرایط تعجبی ندارد که او در اثر اولش ناآگاهانه، حقایق مرتبط با ناخودآگاه خود را در روبنای کار خود قرار داده است. این امر کاملا به گرایش شهودی مرتبط است که خارج از خود را در وحله اول حتی گاهی به بهای از دست دادن واقعیت تمام شود،از طریق واسطه درون درک می کند،. با این رویکرد او بینشی عمیق به چگونگی جنبه های دیونوسوسی ناخودآگاه خودش پیدا نمود که شکلهای خام آن، تا آنجا که ما بدان اطلاع داریم، تنها بعد از فوران بیماریش به سطح آگاه او دست یافت هرچند سابقا وجودشان در کنایه های مختلف جنسی آشکار شده بودند. در نتیجه از جهت روانشناختی بسیار باعث تأسف است که نوشته های پراکنده ای – که در اینجا بسیار حائز اهمیت است – که بعد از هجمه بیماریش در تورین(3) یافت شد، به سبب محظورات اخلاقی و زیبایی شناسانه دستخوش نابودی گردید.
1.Thus Spake Zarathustra
2. aphoristic writings
3.Turin
(پایان فصل سوم)
فصل چهارم
مسأله تیپ در شخصیت انسانی
الف – ملاحظاتی عمومی بر تیپهای جردن
243 در ادامه بررسی سلسله وار خودم از کارهای ارزشمندی که درباره این مسأله جالب انجام شده است، هم اکنون به یک مسأله نسبتا کوچک و عجیب می رسم که آشناییم با آن را مدیون همکار محترمم دکتر کنستانس لانگ اهل انگلستان می باشم: Character as Seen in Body and Parentage نوشته Furneaux Jordan, F.R.C.S.
244 جردن در این کتاب کوچک صد و بیست و شش صفحه ای خود به دو تیپ شخصیت شناسانه اصلی می پردازد که معنای آنها در بیش از یک جهت به کار ما مربوط است. با وجد آنکه – در انتظاری ساده(1)- مولف در حقیقت فقط با نیمی از تیپهای ما سرو کار دارد یعنی تفکری و احساسی، او هرگز نیمه دیگر یعنی تیپهای شهودی و حسی را طرح نکرده است و آن دو را با هم خلط نموده است. بیاییم ابتدا از زبان خودش در تعریف اولیه کتاب درباره خودش بشنویم:
(عبارت جردن: ) دو تمایل عمومی اساسی در شخصیت وجود دارند ... دو تیپ انگشت نما(به همراه تیپ سوم که متوسط است) ... تیپ اول که تمایلش به رفتار شدید و تمایلش به تأمل اندک است و دیگری که در آن قابلیت تأمل به شدت غلبه دارد و انگیزش برای رفتار در آن ضعیفتر است. در میان این دو حد نهایی، طیفهای بی شماری وجود دارند؛ کافی است که تنها به یک تیپ سوم اشاره کنیم ... که در آن قوای تأمل و رفتار به میزان نسبتا مساوی با یکدیگر قرار دارند.... در طبقه ای میانی نیز شخصیتهایی را می توان قرار داد که به رفتارهای عجیب تمایل دارند و یا گرایشات عجیب احتمالی دیگر بر گرایشات عاطفی و غیرعاطفی غلبه دارند.(پاورقی 5 کتاب)
1.to anticipate slightly
233 عنایت عمیق نیچه به مسأله علیرغم دفاعهای هنرشناسانه اش آنقدر به امر واقعی نزدیک بود که تجربه دیونوسی بعدی او، نتیجه مستقیم همان امر به نظر می رسد. حمله ای که او در کتاب The Birth of Tragedy به سقراط می کند متوجه انسان عقلگرایی است که تأثیر ناپذیری خود از بزمهای دیونوسیسی به اثبات رسانیده است. این فوران کاملا به خطای مشابهت(1) مربوط است که شخص جمال پرست بازنده همیشگی آن است: او خود را بیگانه با مسأله قرار می دهد. اما نیچه حتی در همان زمان، با وجود طرفداریش از زیبایی دوستی(1/1)، اطلاع مختصری هم از راه حل واقعی داشته است که در این گفته او پیداست که آن ضدیت، توسط هنر نیست که به یکپارچگی و رفع تخاصم می رسد، بلکه توسط "معجزه ای ماوراء طبیعی از اراده هلنی"(2) است که واقع می شود. او واژه "اراده" را در بین دو ویرگول برعکس قرار داده است و این امر نشان می دهد که او در آن زمان چه تأثیر شدیدی از شوپنهاور گرفته بود که ما از آن به عنوان دستمایه ای برای تفسیر اراده ماوراء طبیعی استفاده کنیم. "ماوراء طبیعی" برای ما بیانگر مفهوم "ناخودآگاه" است. پس اگر در قاعده نیچه، به جای "ماوراء طبیعی"، "ناخودآگاه" را قرار دهیم، پاسخ مطلوب مسأله، "معجزه" ای ناخودآگاه خواهد شد. یک "معجزه" امری خارج از سبک عقلانی است، از اینرو آن عمل عبارتست از واقعه ای غیر عقلانی و ناخودآگاه که بدون کمک منطق و قصد آگاه، شکل می گیرد. برپایه خودش رخ می دهد(3)، تنها مانند پدیده ای دارای طبیعت خلاقانه رشد می کند و نه مانند هیچ زیرکی در مزاح هوشیارانه انسانی(4)؛ آن عبارتست از میوه توقع مشتاقانه، یعنی میوه ایمان و آرزو.
1.analogous error
1/1.aestheticism
2.metaphysical miracle of the Hellenic 'will'
3.it happens of itself
4.human wit
234 در اینجا بایستی مسأله را تا همینجا فعلا رها کنم و در آینده فرصت خواهیم کرد که درباره آن با وسعت بیشتری به بحث بنشینیم. به جای آن، بگذارید به بررسی دقیقتری از رویکرد آپولویی و دیونوسوسی از جهت ویژگیهای روانشناختیشان بپردازیم. در ابتدا به رویکرد دیونوسوسی می پردازیم. از توضیحات نیچه به خوبی آشکار است که باز کردن مطلب مدنظر بوده است، یعنی جریانی به سمت بیرون و بالا، یک دیاستول(1)، آنگونه که گوته نامیده است؛ حرکتی که کل جهان را در بر می گیرد، همانگونه که شیلر هم در کتاب خود، "Ode to Joy"، شرح می دهد:
نزدیکتر آیید، ای شما میلیونها، و در آغوش هم آیید
بوسه ام به اندازه همه دنیا بزرگ خواهد شد!
...
همه دنیا می تواند نسیمهای لذت را
از سینه های طبیعت دریابد؛
خوبی و بدی مثل یکدیگر به خدمت می گیرند
دردها را برای ردیابی برخاستن امیدوارانه لذت.
بوسه ها داد او و تاک،
و با دوست باایمان دائم العمر؛
حتی کرم را لذتش می تواند شکل دهد،
به سوی بهشت، کودکان می خرامند.(پاورقی 18 کتاب)
این توسعه رویکرد دیونوسوسی است. سیلی از احساس کلی قوی است که مهارناشدنی به پیش هجمه ور می شود در حالیکه حسهایی مانند قویترین شراب را به مستی می کشاند. آن، به دقیقترین معنای کلمه مستی است.
1.diastole
235 در این حالت عملکرد روانی حس، چه حسی و چه احساسی باشد، به بهترین وجهی مشارکت می کند. نسخه فوق العاده ای از همه آن احساساتی است که به شکل در هم تنیده ای به حس وابسته است، که بدان دلیل نام آن را احساسی – حسی می نهیم. آنچه در این حالت، ناگهان پدید می آید، بیشتر از سنخ تأثیر خالص(1)، یعنی امری غریزی و جالب توجه کورکننده، است که تجلی خاصی در عاطفه ای از فضای جسمانی می یابد.
1.pure affect
236 بر خلاف این امر، رویکرد آپولویی ادراکی ازتصاویر درونی مربوط به زیبایی، اندازه(1)، احساسات کنترل شده و متناسب است. مقایسه با رویا به روشنی نشان دهنده ویژگی حالت آپولویی است: حالتی از درون بینی، حالتی از تعمق کشانده شده به درون دنیای رویای ایده های جاوادن است و از اینرو حالتی از درونگرایی است.
1.measure
237 تا بدینجا مقایسه با مکانیسمهای ما مستدل نمی باشد. اما اگر ما قرار بود که به آن مشابهت رضایت دهیم، آن امر محدودیتی از چشم انداز خواهد بود که از راه قرار دادن مفاهیم نیچه بر بستر یکسان سازی مجبرانه(1) به آنها خشونت اعمال می کند.
1.procrustean bed
238 ما باید درطی تحقیق خود ببینیم که حالت درونگرایی، اگر چه به شکلی عادی، همواره لازمه تفکیکی از رابطه با دنیای ایده هاست، در حالیکه برونگرایی عادی شامل تفکیک مشابهی از رابطه با آبجکت است. ما هیچ چیزی از این تفکیک را در دو ایده نیچه نمی یابیم. احساس دیونوسوسی دارای ویژگی کاملا کهن حس دوستی است. در نتیجه احساس خالص نیست که انتزاع شده و از غریزه منفک شده باشد و به صورت عنصری پویا در آمده است، که در نوع برونگرا، تابع اوامر منطق است و خود را ابزار تحت فرمان آنها قرار می دهد. به همین ترتیب، مفهوم نیچه از درونگرایی، آن رابطه خالص تفکیک شده ایده ها نیست که خود را از ادراک تصاویر درونی که توسط حس تعیین شده باشند و یا از طریق فعالیتی تولید شده باشند، آزاد کرده باشد و تفکری از صورتهای خالص و انتزاعی گردیده باشد. حالت آپولویی ادراکی درونی و شهود دنیای ایده هاست. به موازات رویای آشکار نشان می دهد که نیچه از این حالت به عنوان حالتی است که از یک جهت صرفا با زکاوت و از جهت دیگر صرفا روشن(1) است.
1.on the one hand merely perceptive and on the other merely eidetic
239 این ویژگیها، خصوصیات جداگانه ای هستند که ما نباید آنها را به درون تصور رویکرد درونگرایی یا برونگرایی وارد نماییم. در انسانی که عمدتا به تفکر گرایش دارد، ادراک آپولویی تصاویر درونی تولید کننده جزئیات ماده ادراک شده به تناسب با طبیعت تفکر عقلانی است. به عبارت دیگر تولیدکننده ایده است. در انسانی که گرایشش عمدتا احساسی است، فرایند مشابهی روی می دهد: یک "احساس از طی" تصاویر و محصول ایده ای همصدا با احساس که ممکن است در امور ضروری، با ایده ای که توسط تفکر ایجاد شده است همزمان گردد. در نتیجه ایده ها به میزان مساوی از احساسات و تفکرات تشکیل شده اند، مثالهایی که ایده وطن، آزادی، خدا، ابدیت و غیره. در هر دوی این موارد پیچیده، قاعده، عقلانی و منطقی است. اما دیدگاه کاملا متفاوتی هم وجود دارد که مطابق آن امور عقلانی و منطقی معتبر نیستند که عبارتست از دیدگاه زیبایی شناسانه. در درونگرایی ساکن ادراک ایده هاست، باعث تکامل شهود یعنی بینش درونی می شود؛ در برونگرایی ساکن حس است و تکامل بخش حسها، غریزه، دوستی است.مطابق این دیدگاه، تفکر قاعده ادراک ایده ها نیست و این امر کمی هم درباره احساسات صدق می کند؛ در عوض تفکر و احساس صرفا فرآورده هایی از ادراک درونی و حس بیرونی هستند.
240 بنابراین مفاهیم نیچه ما را به قواعدی از تیپ سوم و چهارم روانشناختی می رساند، که می توان آنها را تیپهای "زیبایی شناسانه" در مقابل تیپهای عقلگرا نامید(این دو عبارتند از تفکری و احساسی) اینها تیپهای شهودی و حسی هستند.هر دوی آنها دارای مکانیسمهای درونگرایی و برونگرایی ای هستند که با تیپهای عقلانی مشترک است اما آنها نه - مانند تیپ تفکری - میان ادراک و تفکر تصاویر درونی به تفکرتمایز قائل می شوند و نه – مانند تیپ احساسی – میان تجربه عاطفی غریزه و حس در احساس تمایز قائل می شوند. در نقطه مقابل، رویکرد شهودی ادراک ناخودآگاه را تا سطح عملکردی تمایز یافته بالا می برد که توسط آن با دنیا سازگار می گردد. او به وسیله رهنمودهای ناخودآگاهی سازگاری می یابد که آنها را در طی درکی مخصوصا حسی و تیز شده و تفسیری از محرکهای با آگاهی اندک دریافت نموده است. توصیف چنین عملکردی به علت ویژگی غیر عقلانی و ناخودآگاه-نمای آن طبعا بسیار مشکل است.از یک جهت انسان ممکن است که آن را با دیمن(1) سقراط مقایسه کند- اما با آن صلاحیت که گرایش شدید عقلانی سقراط، عملکرد شهودی را تا هر حدی که ممکن شد سرکوب نمود، تا اینکه مجبور شد بودن خود را در قالب اوهام تجسمی ابراز نماید زیرا که هیچ دسترسی مستقیمی به آگاه نداشت. اما این امر درباره تیپ شهودی به این صورت نیست.
1.daemon: موجودی نیمه انسان و نیمه خدا(در اساطیر یونان)