ترجمه اثری از یونگ

ترجمه کتاب تیپهای روانشناسی(Psychological Types)

ترجمه اثری از یونگ

ترجمه کتاب تیپهای روانشناسی(Psychological Types)

صفحات 319و 320

 

 

ح – دگماتیسم در مقابل شکاکیت 

537         در این مورد نیز آسان است که دگماتیسم attitude ای است که دارای par برتری ای است که به ایده می چسبد، با آنکه فهم ناخودآگاهی از ایده لزوما دگماتیک نیست. با اینحال درست است که روش نیرومندی که در آن ایده ای ناخودآگاه خودش را می شناسد به افراد خارج از خود این تأثیر را می رساند که متفکر ایده محور با عقیده ای که تجربه را در قالب ایدئولوژیک ثابتی تحت فشار قرار می دهد، دست به کار می شود. همچنین واضح است که متفکر آبجکت محور درباره همه ایده هایی که از ابتدا هستند شکاک است زیرا نگرانی اولیه اش آن است که به هر آبجکت و هر تجربه ای اجازه دهد که برای خویش صحبت کند، که مزاحمتی برای مفاهیم عمومی ندارد. در این معنا، شکاکیت وضعیتی ضروری برای کل تجربه گرایی است. ما در اینجا زوج متضادهای دیگری نیز داریم که مشابهت ضروری میان تیپهای جیمز و تیپهای خود من را تأیید می کند.

 

 

3. انتقاد عمومی به تیپولوژی جیمز 

538         به منظور انتقاد به تیپولوژِی جیمز باید در ابتدا تأکید بورزم که این امر تقریبا به شکلی انحصاری با ویژگی های تفکری تیپها مرتبط است. از یک اثر فلسفی به ندرت ممکن است چیز دیگری خواسته نمی شود. اما یکجانبه گری ای که از این تنظیم فلسفی نتیجه می گردد، به سادگی به سر درگمی منتهی می شود. نشان دادن این امر که چنین ویژگیهایی به همان اندازه مشخصه تیپ متضاد است یا حتی تعدادی از آنهاست. مثلا به عنوان مثال تجربه محورهایی هستند که دگماتیک، مذهبی، ایده آلیستیک، intellectualistic، راسیونالیستیک و غیره هستند، درست همانطوری که ایدئولوژیستهایی هستند که ماتریالیستیک، بدبین، جبرگرا، غیرمذهبی و غیره هستند. البته درست است که این عبارات واقعیات شدیدا پیچیده را در بر می گیرند و اینکه همه نوع تفاوتهای زیرکانه را باید به حساب آورد اما این امر هنوز از احتمال سردرگمی نمی کاهد.

 

539       با نگاهی فردی، عبارات جیمز بیش از حد وسیع هستند و تنها هنگامی که در یک کل نگریسته شوند، تصویری تقریبی از تقابل تیپی ارائه می کند. با آنکه آنها آن را به قاعده ای ساده تقلیل نمی دهند، مکملی ارزشمند برای تصویر این تیپها که از منابع دیگر به دست آورده ایم، تشکیل می دهند. جیمز از آن رو که اولین شخصی بود که به اهمیت فوق العاده خلق و خو در شکل دهی به تفکرات فلسفی گوناگون توجه نمود. کل هدفی که او از این گرایش پراگماتیکی دنبال می کند آشتی دادن اختلافات فلسفی ای است که از تمایزات خلقی ناشی می شود.

 

 

540       پراگماتیسم جنبش فلسفی بسیار انشعاب یافته ای است که از فلسفه انگلیسی ریشه گرفته است(پ16) که ارزش "حقیقت" را به خصوصیت و کارآیی کاربردی آن محدود می نماید، بدون توجه به آنکه آیا آن امر از دیدگاهی دیگر مورد تردید قرار گیرد. اینکه جیمز طرح پراگماتیسم خویش را با این تقابل تیپی شروع نموده است، مختص خود اوست که گویی نیاز برای رویکرد پراگماتیک را نشان می دهد و توجیه می کند. بنابراین همان درامی که در قرون وسطی اجرا می شد از نو اجرا شده است. نقطه مقابلی که در آن زمان قالب نومینالیسم را در مقابل رئالیسم گرفت، و آن آبه لارد بود که برای آشتی دادن این دو در "سرمونیسم" یا conceptualism خویش کوشید. اما از آنرو که کاملا عاری از دیدگاه روانشناختی بود، راه حلی را که با کوشش ارائه نموده بود توسط تعصب منطقی و عقلانی از میان رفت. جمیز عمیقتر شد و این تعارض را در سطح روانشناختی اش به چنگ آورد و با راه حلی پراگماتیک به سطح عادی بازگشت. به هر حال نباید هیچ یکی از توهمات را درباره ارزش آن دوست بدارد: پراگماتیسم چیزی بجز امر دم دستی نیست که صرفا تا آن زمانی معتبر است که هیچ منبعی یافت نشده باشد؛ حال آنکه توانایی های عقلانی که با خلق و خو از هم متمایز شده اند، که ممکن است عناصر جدیدی را در قالب مفاهیم فلسفی آشکار سازند. درست است که برگسون به نقش شهود و احتمال وجود "روشی شهودی" توجه داده است، اما این امر در حد یک اشاره است. هر گونه اثبات برای این روش مفقود است و نمی توان آن را به سادگی آن را تهیه دید بدون آنکه در برابر ادعای برگسون که "elan vital" و "duree creatrice" او محصولات شهودند، تاب آورد. بجز این مفاهیم شهودی، که توجیه خود را از این واقعیت می گیرند که حتی در دوران باستان خاصه در دوران نوافلاطونی نیز جاری بوده اند، روش برگسون شهودی نیست بلکه عقلانی است. نیچه استفاده بسیار بیشتری از منبع شهودی نمود و در نتیجه در رهاسازی خویش از محدوده های عقل در شکل دهی ایده های فلسفی اش- آنقدر که شهودش او را به خارج از محدوده های یک نظام فلسفی خالص کشانید و به ایجاد اثری هنری که شدیدا از انتقاد فلسفی دور است، بلادسترس است. البته من درباره کتاب زرتشت- و نه مجموعه کلمات کوتاهش که به دلیل روش عقلانی تفوق جویش مناسب انتقاد  فلسفی است، سخن می گویم. اگر کسی می خواست حرفی از روش شهودی زده باشد، بهترین مثال آن به نظر من زرتشت است و در عین حال نشاندهنده آشکاری است از اینکه مسأله را چگونه می توان به روشی غیر عقلانی و با اینحال فلسفی، به چنگ آورد. شوپنهاور و هگل را می توانم به عنوان طلایه داران رویکرد شهودی نیچه نام ببرم، که شوپنهاور به دلیل احساسات شهودی اش چنین تأثیر تعیین کننده ای بر تفکرش داشته است و شوپنهاور به دلیل ایده های شهودی ای که کل شالوده نظام او را تشکیل می دهد. اما در هر دو مورد شهود در درجه نازلتری از عقل قرار داشته است اما این امر در مورد نیچه فوق آن است.

 

صفحات 319و 320

 

 

ح – دگماتیسم در مقابل شکاکیت 

537         در این مورد نیز آسان است که دگماتیسم attitude ای است که دارای par برتری ای است که به ایده می چسبد، با آنکه فهم ناخودآگاهی از ایده لزوما دگماتیک نیست. با اینحال درست است که روش نیرومندی که در آن ایده ای ناخودآگاه خودش را می شناسد به افراد خارج از خود این تأثیر را می رساند که متفکر ایده محور با عقیده ای که تجربه را در قالب ایدئولوژیک ثابتی تحت فشار قرار می دهد، دست به کار می شود. همچنین واضح است که متفکر آبجکت محور درباره همه ایده هایی که از ابتدا هستند شکاک است زیرا نگرانی اولیه اش آن است که به هر آبجکت و هر تجربه ای اجازه دهد که برای خویش صحبت کند، که مزاحمتی برای مفاهیم عمومی ندارد. در این معنا، شکاکیت وضعیتی ضروری برای کل تجربه گرایی است. ما در اینجا زوج متضادهای دیگری نیز داریم که مشابهت ضروری میان تیپهای جیمز و تیپهای خود من را تأیید می کند.

 

 

3. انتقاد عمومی به تیپولوژی جیمز 

538         به منظور انتقاد به تیپولوژِی جیمز باید در ابتدا تأکید بورزم که این امر تقریبا به شکلی انحصاری با ویژگی های تفکری تیپها مرتبط است. از یک اثر فلسفی به ندرت ممکن است چیز دیگری خواسته نمی شود. اما یکجانبه گری ای که از این تنظیم فلسفی نتیجه می گردد، به سادگی به سر درگمی منتهی می شود. نشان دادن این امر که چنین ویژگیهایی به همان اندازه مشخصه تیپ متضاد است یا حتی تعدادی از آنهاست. مثلا به عنوان مثال تجربه محورهایی هستند که دگماتیک، مذهبی، ایده آلیستیک، intellectualistic، راسیونالیستیک و غیره هستند، درست همانطوری که ایدئولوژیستهایی هستند که ماتریالیستیک، بدبین، جبرگرا، غیرمذهبی و غیره هستند. البته درست است که این عبارات واقعیات شدیدا پیچیده را در بر می گیرند و اینکه همه نوع تفاوتهای زیرکانه را باید به حساب آورد اما این امر هنوز از احتمال سردرگمی نمی کاهد.

 

539       با نگاهی فردی، عبارات جیمز بیش از حد وسیع هستند و تنها هنگامی که در یک کل نگریسته شوند، تصویری تقریبی از تقابل تیپی ارائه می کند. با آنکه آنها آن را به قاعده ای ساده تقلیل نمی دهند، مکملی ارزشمند برای تصویر این تیپها که از منابع دیگر به دست آورده ایم، تشکیل می دهند. جیمز از آن رو که اولین شخصی بود که به اهمیت فوق العاده خلق و خو در شکل دهی به تفکرات فلسفی گوناگون توجه نمود. کل هدفی که او از این گرایش پراگماتیکی دنبال می کند آشتی دادن اختلافات فلسفی ای است که از تمایزات خلقی ناشی می شود.

 

 

540       پراگماتیسم جنبش فلسفی بسیار انشعاب یافته ای است که از فلسفه انگلیسی ریشه گرفته است(پ16) که ارزش "حقیقت" را به خصوصیت و کارآیی کاربردی آن محدود می نماید، بدون توجه به آنکه آیا آن امر از دیدگاهی دیگر مورد تردید قرار گیرد. اینکه جیمز طرح پراگماتیسم خویش را با این تقابل تیپی شروع نموده است، مختص خود اوست که گویی نیاز برای رویکرد پراگماتیک را نشان می دهد و توجیه می کند. بنابراین همان درامی که در قرون وسطی اجرا می شد از نو اجرا شده است. نقطه مقابلی که در آن زمان قالب نومینالیسم را در مقابل رئالیسم گرفت، و آن آبه لارد بود که برای آشتی دادن این دو در "سرمونیسم" یا conceptualism خویش کوشید. اما از آنرو که کاملا عاری از دیدگاه روانشناختی بود، راه حلی را که با کوشش ارائه نموده بود توسط تعصب منطقی و عقلانی از میان رفت. جمیز عمیقتر شد و این تعارض را در سطح روانشناختی اش به چنگ آورد و با راه حلی پراگماتیک به سطح عادی بازگشت. به هر حال نباید هیچ یکی از توهمات را درباره ارزش آن دوست بدارد: پراگماتیسم چیزی بجز امر دم دستی نیست که صرفا تا آن زمانی معتبر است که هیچ منبعی یافت نشده باشد؛ حال آنکه توانایی های عقلانی که با خلق و خو از هم متمایز شده اند، که ممکن است عناصر جدیدی را در قالب مفاهیم فلسفی آشکار سازند. درست است که برگسون به نقش شهود و احتمال وجود "روشی شهودی" توجه داده است، اما این امر در حد یک اشاره است. هر گونه اثبات برای این روش مفقود است و نمی توان آن را به سادگی آن را تهیه دید بدون آنکه در برابر ادعای برگسون که "elan vital" و "duree creatrice" او محصولات شهودند، تاب آورد. بجز این مفاهیم شهودی، که توجیه خود را از این واقعیت می گیرند که حتی در دوران باستان خاصه در دوران نوافلاطونی نیز جاری بوده اند، روش برگسون شهودی نیست بلکه عقلانی است. نیچه استفاده بسیار بیشتری از منبع شهودی نمود و در نتیجه در رهاسازی خویش از محدوده های عقل در شکل دهی ایده های فلسفی اش- آنقدر که شهودش او را به خارج از محدوده های یک نظام فلسفی خالص کشانید و به ایجاد اثری هنری که شدیدا از انتقاد فلسفی دور است، بلادسترس است. البته من درباره کتاب زرتشت- و نه مجموعه کلمات کوتاهش که به دلیل روش عقلانی تفوق جویش مناسب انتقاد  فلسفی است، سخن می گویم. اگر کسی می خواست حرفی از روش شهودی زده باشد، بهترین مثال آن به نظر من زرتشت است و در عین حال نشاندهنده آشکاری است از اینکه مسأله را چگونه می توان به روشی غیر عقلانی و با اینحال فلسفی، به چنگ آورد. شوپنهاور و هگل را می توانم به عنوان طلایه داران رویکرد شهودی نیچه نام ببرم، که شوپنهاور به دلیل احساسات شهودی اش چنین تأثیر تعیین کننده ای بر تفکرش داشته است و شوپنهاور به دلیل ایده های شهودی ای که کل شالوده نظام او را تشکیل می دهد. اما در هر دو مورد شهود در درجه نازلتری از عقل قرار داشته است اما این امر در مورد نیچه فوق آن است.

 

صفحات 317 و 318

 

532         در نگاه به این توانایی بی چون و چرای psyche انسانی برای dissimilation، انتقال ارتباطات سطحی(casual) آبجکتیو به سابجکت را به راحتی می توان درک نمود. سپس psyche دستخوش تأثیر اعتبار انحصاری اصل سطحی است. به منظور مبارزه با قدرت غلبه کننده این تأثیر به کل زرادخانه تئوری دانش است. این امر در ادامه بر اثر این واقعیت که خود طبیعت attitude تجربه محور شخص را از اعتقاد به آزادی درونی باز می دارد، زیرا هیچ دلیل یا احتمال وجود دلیلی در اینجا نمی رود. در جهت مقابل، احساس آزادی مبهم و نامعین در مقابل توده مقاومت ناپذیر براهین منطقی به چه کار می آید؟ در نتیجه جبرگرایی شخص تجربه محور، پیامدی قطعی است به شرط آنکه تفکرش را که تا بدان حد حمل نماید و همانگونه که اغلب چنین می شود، ترجیح ندهد که در دو بخش زندگی کند – یکی مربوط به علم و دیگری مربوط به دینی که از والدین یا از محیطش اخذ نموده است.

 

 

533          همانطوری که دیده ایم ایده آلیسم ضرورتا به فعالسازی ناخودآگاهی از ایده منجر می شود. این فعالسازی ممکن است ناشی از نفرتی باشد که برای همدلی ای که برای آینده در زندگی به دست می آید و یا ممکن است به گونه attitude ای پیشینی که توسط طبیعت ایجاد و حمایت شده است، در زمان حیات حاضر باشد(در تجربیاتم به بسیاری از این موارد برخورده ام) در حالت اخیر ایده از ابتدا فعال می گردد با آنکه به دلیل آنکه فاقد محتوا و مسئولیت پذیری می باشد در خودآگاهی ظاهر نمی گردد. با اینحال به حکم آنکه عنصر غالبی درونی نامرئی ای می باشد، بر همه وقایع خارجی مسلط می گردد و نوعی خودگردانی و آزادی خویش را به سابجکت منتقل می کند که در اثر ادغام درونی اش با ایده، به نسبت آبجکت مستقل و آزاد به نظر می رسد. هنگامی که ایده، فاکتور جهت دهنده اصلی باشد، با سابجکت ترکیب می شود به همان کمالی که سابجکت در صدد جذب ایده توسط شکل دادن امور به تجربه می باشد. از اینرو به عنوان نمونه در خصوص این attitude به آبجکت، سابجکت از خود او از میان رفته اما این کار این بار به شکلی معکوس و به نفع ایده صورت گرفته است.

 

 

534         image موروثی اولیه کل زمان را پشت سر می گذارد و تغییر می یابد، در حالی که بر کل تجربیات فردی را تقدم یافته و جانشین می گردد. در نتیجه باید دارای قدرتی فراوان باشد. هنگامی که فعال می گردد، احساس قدرت متمایزی را از طریق جذب او به خود از طریق یگانگی درونی ناخودآگاه به سابجکت منتقل می کند. این امر به احساس استقلال یا آزادی و زندگی دائمی او می انجامد( مقایسه کنید با شرط سه گانه کانت: خدا، آزادی و بی اخلاقی) هنگامی که سابجکت در درون او نوسان ایده را بر واقعیت وقایع احساس می کند، ایده آزادی به شکل طبیعی خود را بر او تحمیل می کند. اگر ایده آلیسم او مرکب نباشد، حتما به اختیار معتقد می گردد.

 

 

535          تقابلی که در اینجا بررسی گردید، مشخصه ویژه تیپهای ماست. برونگرا با اشتیاقش برای آبجکت، همدلی و یگانگی اش با آبجکت، وابستگی داوطلبانه اش به آبجکت مشخص می گردد. او به همان میزان از آبجکت متأثر است که در جهت ترکیب با آن می کوشد. درونگرا با خود ابرازی اش در مقابل آبجکت مشخص می گردد. وی علیه هر وابستگی به آبجکت مبارزه می کند، همه تأثیراتش را عقب می راند و حتی از آن می ترسد. هرقدر که او بیتشر به ایده وابسته باشد، مقابل واقعیت خارجی بیشتر محافظت می گردد و این امر به او احساس آزادی درونی می دهد – اما او قوای روانی پرقدرت و بسیار قابل توجهی را در این راه خرج می کند.

 

 

ز- مونیسم در مقابل پلورالیسم

 

536       از آنچه  ما تا بحال گفته ایم معلوم می شود که attitudehd ای که با ایده جهت یافته است باید به مونیسم بینجامد. این ایده  همواره دارای ویژگی طبقاتی می باشد، حال چه از پروسه abstraction ناشی شده باشد و یا به صورت پیشینی در قالبی ناخودآگاه وجود داشته باشد. در حالت اول، اوج بناست، گویا که نقطه علاج ناپذیری که هرچیزی که تحت آن قرار دارد را خلاصه می کند؛ در حالت دوم این قانون گزار ناخودآگاه است که احتمالات و الزامات منطقی تفکر را تنظیم می نماید. در هر دو حالت، ایده بسیار موثر است. با آنکه کثرت ایده ها می تواند وجود داشته باشد، همواره در هر دوره یکی از آنها می تواند بر ایده های دیگر تفوق یابد و عناصر psychic دیگر را به الگویی سلطنتی گرد می آورد. به همین صورت واضح است که attitude آبجکت محور همواره به تکثر اصول گرایش دارد، زیرا کثرت کیفیتهای آبجکتیو موجب کثرت مفاهیم می شود که بدون آن طبیعت آبجکت را نمی توان به شکل درستی تفسیر نمود. گرایش مونیستی ویژگی درونگرایی است و گرایش کثرت گرا ویژگی برونگرایی.

 

صفحات ۳۱۵ و ۳۱۶

ه – مذهبی بودن در مقابل غیر مذهبی بودن 

528         اعتبار این تقابل طبعا به تعریف مذهبی بودن باز می گردد. اگر جیمز آن را کاملا از دیدگاه ایده آلیستی از آنرو که attitude ای است که در آن ایده های مذهبی (که در تقابل با احساسات هستند) نقش اساسی داند، در نظر بگیرد، در آن صورت مطمئنا حق دارد که شدید الذهن را غیر مذهبی بداند. اما تفکر جیمز آنقدر وسیع و انسانی است که به ندرت از دیدن آنکه یک attitude  مذهبی که بتواند به همان خوبی با احساسات تعیین شود فروگذاری کرده ات. او خودش می گوید: "اما احترام ما برای وقایع همه مذهبی گرایی را خنثی نکرده است. آن خودش تقریبا مذهبی است. خلقیات علمی ما بادیانت است."

 

 

529         بجای تکریم ایده هایی "جاودانی"، شخص تجربه محور اعتقاد نسبتا مذهبی به وقایع دارد. از حیث روانشناختی تفاوتی نمی کند که یک شخص با ایده خدا جهت گرفته باشد یا با ایده ماده و یا آنکه وقایع تعیین کنندگان attitude او رفعت یافته باشند. تنها هنگامی که این جهت گیری خالص گردد شایسته نام "مذهبی" می شود. در چنین دیدگاه متعالی، وقایع دارای همان ارزشی هستند که مانند ایده image آغازین، مطلق باشند که اثری است که توسط تصادم بر psyche او انسان برای میلیونها سال با وقایع سخت واقعیت باقی مانده است. به هر حال از نقطه نظر روانشناختی تسلیم محض وقایع شدن هیچگاه نمی تواند "غیرمذهبی" دانسته شود. در حقیقت اشخاص شدید الذهن، دینی تجربه محور دارند درست همانطور که افراد ظریف الذهن دینی ایده آلیستی دارند. از ویژگی های دوران فرهنگی عصر حاضر این پدیده است که علم تحت سلطه آبجکت و دین تحت سلطه سابجکت قرار گرفته است. یعنی با ایده سابجکتیو- چرا که ایده مجبور بود جایی پس از آنکه از مکان خود در علم توسط سابجکت ousted شده باشد پناه گیرد. اگر دین در این معنا به عنوان پدیده فرهنگ فهمیده شود در آن صورت جیمز در اینکه شخص تجربه محور را غیر مذهبی دانسته است  حق دارد. اما صرفا از این جهت زیرا از بدین دلیل که فیلسوفان علم گروهی جدا از مردم نیستند، تیپهای آنها نیز دامنه ای ورای فیلسوف تا همه نوع انسانیت متمدنی را در بر می گیرد. بر پایه این امور کلی یقینا روا نمی باشد که نیمی از جامعه را در طبقه غیرمذهبی جای دهیم. ما از شناسایی ابعاد روانی انسانها اولیه هم این را می دانیم که نقش مذهبی جزئی حیاتی از psyche است و همیشه و در همه جا هر قدر هم که تفکیک ناشده باشد یافت می گردد.

 

 

530         به علت عدم وجود چنین محدودیتی در مفهوم جیمز از "دین" باید بار دیگر فرض بگیریم که عواطفش او را از راه منحرف کرده است که بسیار امر محتملی است.

 

 

و- اعتقاد به اختیار در مقابل اعتقاد به جبر

 

530         این تضاد از لحاظ روانشناختی بسیار جالب است. احتمال دارد که به این معنا باشد که شخص تجربه محور تفکری سطحی داشته باشد، اتصال ضروری میان علت و نتیجه بدیهی انگاشته شده است. شخص تجربه محور توسط آبجکت تأکید شده جهت یافته است گویا او توسط واقعیت خارجی به کار انداخته شده است و با مفهوم ضرورت تأثیری که در پی علت می آید تحت تأثیر قرار می گیرد. به لحاظ روانشناختی کاملا طبیعی است که تأثیر ناگزیری اتصال سطحی باید خود را به چنان attitude ای تحمیل کند. اتحاد فرایندهای psychic درونی با وقایع خارجی از ابتدا تلویحا بیان شده است زیرا برای اتحاد مجموع قابل ملاحظه ای فعالیت سابجکت درباره زندگی خودش به شکل ناخودآگاهی در آبجکت ذخیره شده است. تیپ empathetic بدینوسیله با آبجکت ادغام شده است با اینکه چنان احساس می کند که آبجکت با او ادغام شده است؛ اما هر وقت که ارزش آبجکت مورد تأکید واقع شود، به ناگاه اهمیتی به نظر می رسد که به نوبه خود سابجکت را مورد تأثیر قرار می دهد در حالیکه او را به حالت dissimilation از خودش می کشاند. روانشناسی انسانی همانگونه  که هر روانشناس تجربه کننده ای بر اثر تجربیات روزانه می داند، بوقلمون صفت است بنابراین هرگاه آبجکت غلبه می یابد، همانندی به آبجکت پدید می آید. اتحاد با love-object هیچ گونه نقشی در روانشناسی تحلیلی ایفا نمی کند و با نمونه های dissimilation به نفع توتم حیوانی یا روح نیاکانی به کثرت در ویژگیهای روانی انسانهای اولیه یافت می شود. بد نام کردن قدیسان در قرون وسطی و حتی در عصر حاضر پدیده ای مشابه است. در Imitatio Christi، dissimilation یک قاعده رفعت یافته است.

 

صفحات ۳۱۳ و ۳۱۴

 

 

525         اینکه جیمز "شدید الذهن ها را هم به "sensationalistic" و هم به "ماتریالیستیک" ترجمه نموده است (و بعلاوه به "غیرمذهبی") باعث تقویت بیشتر این احتمال می شود که او در ذهن خود همان تناقضی را داشته که من دارم. ماتریالیسم، در فهم کاملی که می توان از آن داشت، attitude ایست که توسط ارزشهای مادی جهت یافته است. – به عبارت دیگر نوعی sensationalism اخلاقی است. از اینروست که ویژگی جیمز می تواند نمایشگر تصویر بسیار ناپسندی باشد اگر ما قصد داشتیم که با این عبارت معنای عمومی آنها را نسبت دهیم. این امر به درستی آن چیزی نیست که جیمز در صدد بیان آن بوده است. کلماتی را که او درباره این تیپها آورده است برای زدودن چنین سوء تفاهماتی کفایت نمی کند. این تصور ما که "آنچه را که او در ذهن داشت عمدتا عبارت از معنای فلسفی آن عبارات بوده است" خطا نیست. در این تعبیر ماتریالیسم یقینا attitude  ای است که با ارزشهای مادی جهت گیری شده است. اما این ارزشها در قیاس با واقعیت آبجکتیو و ملموس مبتنی بر واقعیت (و نه بر لذتجویی) هستند. نقیض آن در عبارت فخیم فلسفی از ایده، عبارتست از ایده آلیسم. در اینجا نمی توان ایده آلیسمی اخلاقی را مدنظر دانست زیرا در آن صورت مجبور خواهیم بود که بر خلاف قصد جیمز، چنین تصور کنیم که منظور او از ماتریالیسم، attitude ای بوده باشد که متمایل به ارزشهای واقعی است، بار دیگر در مقامی قرار می گیریم که در این attitude، ویژگی برونگرایی را بیابیم تا آنکه شک های ما از میان برود. ما تا بحال دیده ایم که ایده آلیسم فلسفی با ایدئولوگیسم درونگراییده متناظر است. اما ایده آلیسم اخلاقی ویژگی مخصوص درونگرایی نیست زیرا که شخص ماتریالیست می تواند از حیث اخلاقی ایده آلیست هم باشد.

 

 

د-  خوشبینی در مقابل بدبینی

 

526          من بسیار در این مورد که آیا می توان این دو امر متضاد در طبع انسانی را در تیپهای جیمز به کار برد، تردید دارم.ست؟ مثلا آیا تفکر تجربه محور داروین هم بدبینانه است؟ در نزد کسی که نگاهی ایده آلیستی به جهان دارد و به نوع دیگر از دریچه احساسات غیرآگاهانه پروژکت شده اش می نگرد یقینا داروین شخصی بدبین است. اما این امر به معنای آن نیست که خود شخص تجربه محور، نگاهی بدبینانه به جهان دارد. یا بار دیگر به علت تیپولوژی ویلیام جیمز آیا می توان گفت که شوپنهاور متفکر، که نگاهی کاملا ایده آلیستی به جهان دارد(مانند ایده آلیسم خالص در اپانیشادها) احتمالا یک فرد خوشبین است؟ کانت که شخصا تیپی شدیدا درونگرایانه داشت مانند تجربه محورهای بزرگ از هر امر خوشبینی و بدبینی به دور است.

 

 

527         بنابراین به نظرم می آید که این تقابل، هیچ ارتباطی به تیپهای جیمز ندارد. همانطوری که درونگرایان خوشبین داریم، برونگرایان خوشبین هم داریم و هر دوی آنها می توانند بدبین باشند، اما خیلی محتمل است که جیمز بر اثر یک پروژکشن ناخودآگاه به این اشتباه دچار شده باشد. از دیدگاه ایده آلیستی نگاه مادی یا تجربه محورانه یا پوزیتویستی به جهان کاملا ملال آور به نظر می آید و لاجرم احساس بدبینانه ای به آن فرد می دهد. اما همان نوع نگاه به جهان در نظر آن شخص برای کسی که ایمان خودش را بر خدای "مادی" نهاده است خوشبینانه به نظر می آید. برای شخص ایده آلیست نگاه ماتریالیستی باعث ترس و اضطراب است. زیرا منبع اصلی قدرت آن – یعنی تحسین فعال و فهم تصاویر آغازین – سست شده است. چنین نگاهی به جهان در نظر او کاملا بدبینانه به نظر می رسد، زیرا هر امیدی برای دیدن ایده ابدی ای را که در واقعیت مجسم شده است، از او می گیرد. دنیایی که صرفا از واقعیاتی که به معنای بی خانمانی تبعیدی و دائمی است. بنابراین از آنجاییکه جیمز دیدگاه ماتریالیستی و بدبینانه را با هم معادل می پندارد، می توانیم استنباط کنیم که او شخصا طرفدار ایده آلیسم است – چنین استنتاجی را می توان به راحتی از شواهد فراوان دیگری از زندگی این فیلسوف تقویت نمود. این امر بجز آن، می تواند توضیح دهد که چرا سه لقب نسبتا شک برانگیز یعنی "sensationalistic"، "ماتریالیستی" و "غیرمذهبی" بر انسانهای شدید الذهن تحمیل شده اند. این استنتاج در ادامه توسط آن عبارت در پراگماتیسم تأیید شده است که جیمز تنفر دوجانبه این دو تیپ را به دیدار گردشگران بوستونی و ساکنان کریپل کریک تشبیه می کند(پاورقی 13)این مقایسه است که تقریبا چاپلوسی تیپ دیگر را ایجاد نکرده است و به فرد اجازه می دهد که یک ناخرسندی عاطفی پدید آورد که حتی عدالت خواهی شدید که نمی تواند آن را کاملا از بین ببرد. این نقطه ضعف کوچک در نظر من دلیل جالبی است برای نشان دادن علت تفاوتهای متقابلا آزارگر میان این دو تیپ. شاید قدری کم اهمیت به نظر آید که از این عدم تطابقهای احساس چنین نکته ای را در یابم اما در اثر تجربیات متعدد متقاعد شده ام که تنها چنین احساساتی که در زمینه کمین می کنند هستند که حتی از زیباترین استدلال و فهم مسدود شده جانبداری می کنند. تصور اینکه ساکنان کریل کریک هم ممکن است به گردشگران بوستونی به دیده بدبینی بنگرند، کار سختی نیست.

 

13-پراگماتیسم صفحه13: بوستونیها به لحاظ هنرشناسی(ظاهرا) دیدگاه روشنفکرانه ای دارند که شایان توجه است. کریپل کریک بخشی از کولارودو است. "هر تیپ، تیپ دیگر را مادون خود می داند؛ اما تحقیر در یک مورد با سرخوشی درآمیخته است، در مورد دیگر از میان رفتن ترس وجود دارد.