366 مطابق مفاهیم اساسی تائوییسم، تائو به یک جفت متضاد اساسی تقسیم می گردد، یانگ و یین. یانگ بر گرمی، نور، مردانگی دلالت می کند و یین بر سردی، تاریوکی، زنانگی. یانگ آسمان و یین زمین است. از نیروی یانگ، شن(1) پدیدار می شود، که بخش الهی روح انسانی است و از نیروی یین، کوی(2) پدید می آید که بخش دنیایی است. انسان، به حکم آنکه عالم صغیر است، وفق دهنده متضادهاست. آسمان، انسان و زمین سه عنصر اساسی جهان را تشکیل می دهند، که سانتسای(3) است.
1.shen
2.kwei
3.san-tsai
367 تصویری که بدین صورت به نمایش گذارده شده، ایده ای تماما ابتدایی است که آن را در نقطه ای دیگر به شکلهای مشابهی می یابیم، مثلا در اسطوره آفریقایی غربی که در آن اباتالا و ادادوا، پدر و مادر اولیه(آسمان و زمین)، در خاک کالاباش در کنار یکدیگر می خوابند تا اینکه پسری، انسانی، از میان آنان به دنیا می آید. از اینرو انسان به حکم آنکه عالم صغیر است که متضادهای جهان را وحدت می بخشد، معادل نمادی غیرعقلائی است که متضادهای روانشناختی را وحدت می بخشد. این تصویر نخستین انسان متناسب است با تعریفی که شیلر از نماد تحت عنوان "قالب زنده" ارائه نموده است.
368 تقسیم فراروان به شن(یا هوان(1)) روح و کوی(یا پی او(2)) یک امر روانشناختی درست است. این مفهوم چینی در عبارت معروف فاست پژواک کرده است:
دریغا که دو قلب در سینه ام جا گرفته است،
و هریک برای کسب برتری با دیگری کشتی می گیرد.
یکی تمنای خام هیجان برای عشق است،
و دنیایی را به آغوش می کشد که در آن حسهای شیرین به خشم می آیند؛
دیگری تمنای چراگاه هایی را دارد که نسبتا در بلندی است،
تاریکی را برای میراث(heritage) والا رها می کند.(پاورقی 120کتاب)
1.hwan
2.p'o
369 وجود دو گرایش متخاصم، که هر دو می کوشند انسان را به گرایشات افراطی بکشانند و او را در دنیا گرفتار نمایند، چه در سطح مادی و یا معنوی، او را در تقابل با خویش قرار می دهند و در نتیجه به وزنه تعادل احتیاج دارد. این امر تائوی"سوم غیرعقلائی" است. از اینرو سخت کوشی نگرانانه پیر خردمند برای زندگی کردن با هماهنگی تائو است تا اینکه مبادا به تعارض متضادها گرفتار شود. از آنجاییکه تائو غیرعقلائی است، امری نیست که بتوان با اراده به دستش آورد، همانگونه که لائوتسه کرارا آن را تأکید کرد است. این امر اهمیت خاصی به مفهوم چینی خاص دیگری اعطا می کند که عبارتست از وو-وی(1). وو-وی به معنای "انجام ندادن" است(با "انجام هیچ چیز" اشتباه گرفته نشود) "انجام دادن" عقلانی ما که مانند شر دوران ماست، به تائو منجر نمی شود.
1.wu-wei
370 پس هدف اخلاقیات تائوییتی رهایی یافتن از تنش کیهانی متضادهاست با بازگشت به تائو. در این ارتباط همواره باید "پیر خردمند Omi"، ناکائی توجو(1)،(پاورقی 121کتاب) که فیلسوف بزرگ ژاپن در قرن هفدهم، را به خاطر داشته باشیم. او با کار کردن برای تدریس مکتب چو-هی، که از چین آمده بود، دو اصل ری و کی را تأسیس نمود. ری، روح جهان است، کی ماده جهان است. با اینحال ری و کی مثل هم هستند زیرا هر دویشان صفات الهی اند و در نتیجه تنها در او و از طریق او وجود دارند. خدا، وحدت آنان است. به همین نسبت روح هر دوی ری و کی را شامل می شود. توجو درباره خدا می گوید: "خداوند به حکم آنکه جوهره جهان است، جهان را در بر می گیرد اما در عین حال در میان ما و حتی در بدنهای ماست." در نظر او خدا یک سلف جهانی است، حال اینکه سلف شخصی، "آسمان" درون ماست، امری فوق احساس و الهی که ریوکی(2) خوانده می شود. ریوکی "خدای درون ما" است و در هر شخصی وجود دارد. سلف حقیقی است. توجو بین یک سلف صحیح و یک سلف ناصحیح تمایز قائل می شود. سلف ناصحیح، شخصیتی اکتسابی است که شامل عقاید منحرف است. می توانیم این سلف ناصحیح را پرسونا تعریف کنیم که عبارتست از ایده عمومی مان از خودمان که آن را از تجربیاتی که از تأثیرمان بر جهان پیرامون و تأثیرات آن بر روی ما، ساخته ایم. در عبارات شوپنهاور، پرسونا عبارتست از اینکه چگونه شخصی دربرابر خود و جهان ظاهر می شود ولی نه آنچه واقعا هست. آنچه یک شخص هست، سلف شخصی اش است، که همان "سلف صحیح" یا ریوکی در عبارت توجو است. ریوکی "تنها بودن" یا "تنها شناختن" نیز خوانده می شود، دقیقا به آن دلیل که وضعیتی است که به جوهره سلف مرتبط است، در ورای همه قضاوتهای شخصی که مشروط به وجود خارجی است. توجو، رویکی را تحت عنوان خیر مطلق(3)، و به حکم "لذت" در نظر می گیرد(برهمن لذت است، اناندا(4)). آن روشنی است که جهان را در بر گرفته است – معادل دیگری برای برهمن، مطابق گفته اینویه(5). آن عشق برای انسان است که ابدی، دانای مطلق و خیر است. شر از اراده بر می خیزد(سایه های شوپنهاور!). رویکی عملکرد خود-تنظیم گر است، واسطه و اتحادبخش متضادها، ری و کی است، این امر با ایده هندی " پیر خردمندی که در قلب زندگی می کند" تطابق کامل دارد و یا آنگونه که وانگ یانگ مینگ(6)، پدر چینی فلسفه ژاپنی، می گوید: " در هر قلبی سجین(7) (پیری خردمند) می زید. اما ما به حد کافی به آن اعتقاد راسخ نداریم و در نتیجه تماما به شکلی مدفون باقی مانده است." (پاورقی 122کتاب)
1.Malae Toju
2.Ryochi
3. summum bonum
4.ananda
5. Inouye
6.Wang Yang-ming
7.sejin
371 از(پاورقی 123کتاب) این نقطه نظر، آنقدر سخت نخواهد بود که ببینیم تصویر ابتدایی چه بوده که به حل مسأله در پارسیفال واگنر کمک نموده است. در اینجا رنج توسط تنش میان متضادها ایجاد شده است که با گریل(0) (هدف غایی) و قدرت Klingsor نمایش داده می شود که مالک ظهور مقدس گردیده است. تحت طلسم Klingsor، Kundry واقع است که نماد نیروی زندگی غریزی یا لیبیدویی است که Amfortas فاقد آن است. پارسیفال لیبیدو را از حالت بی قراری، غریزه گرایی اجباری(1) نجات می دهد، در درجه اول بخاطر آنکه تسلیم کاندری نمی شود و در درجه دوم به علت آنکه هدف غایی ندارد. آمفورتاس(2) هدف غایی دارد و به سبب آن رنج می کشد، زیرا فاقد لیبیدو است. پارسیفال هیچکدام از این دو را ندارد، او نیر دواندوا است، یعنی رها از متضادها و در نتیجه رهایی بخش، یعنی اعطا کننده انرژی شفا بخش است و تجدید کننده که نماد روشن، آسمانی و زنانه هدف غایی را با نماد تاریکی، زمینی و مردانه نیزه یکی می کند. مرگ کاندری را می توان سبب رهایی لیبیدو از قالب ناتورالیستیک و اهلی ناشده دانست(مقایسه کنید با "شکل گاو نر" پاراگراف 350 کلمه 93) که به عنوان پوسته ای مرده جدا می گردد، در حالیکه انرژی تحت عنوان جریان تازه ای از حیات در تابش هدف غایی منفجر می شود.
پاورقی 123کتاب: این چهار پاراگراف پیش رو، با اینکه مستقیما پس از بحث جنبی نمادپردازی چینی آمده اند، ممکن است گذرگاهی به راه حل غربی این مسأله متضادها دانسته شود که در فصل چهار مورد بحث قرار گرفت. این بخش ارتباط مستقیمی با تفسیر و استخراج نماد واس/گریل در پاراگرافهای 401-394 دارد – ویراستاران]
0.Grail
1.compulsive instinctuality
2.Amfortas
372 پارسیفال با چشم پوشی از متضادها(با اینکه در این باره لااقل تا حدی راغب نبود) باعث انسداد لیبیدو شد که در نتیجه آن پتانسیل جدیدی تولید شد و ظهور جدیدی از انرژی را ممکن ساخت. نمادگرایی تمایلات جنسی انکارناپذیر می شد که به سرعت منجر به تفسیر یکجانبه ای گردد که یگانگی نیزه و هدف غایی صرفا نماد رهایی از تمایلات جنسی باشد. با این حال سرنوشت امفورتاس نشان می دهد که تمایلات جنسی نقطه اصلی نیست. برعکس، ارتجاع او به گرایشی محصور در طبیعت و ددمنش است که باعث رنجش او و از دست دادن قدرتش گردید. دعوتی که کاندری از او برای رابطه جنسی نمود، عملی نمادین است که نشان می دهد که این تمایلات جنسی نیست که به عنوان گرایش اجباری محصور در طبیعت، انقیادی کامل به انگیزش بیولوژیکی باعث زخم او شد. این رویکرد تفوق جزء حیوانی روان ما را بیان می کند. زخم قربانی که برای حیوان مقدر شده است، برای توسعه بیشتر انسان به انسانی که مغلوب حیوان گشته حمله می کند. همانطور که سابقا در Symbols of Trasformation بیان نموده ام، مسأله اساسی تمایلات جنسی به خودی خود نیست بلکه اهلی سازی لیبیدوست که به لیبیدو صرفا تا آن حد که یکی از مهمترین و خطرناکترین اشکال تجلی لبیدویی است مربوط است.