466 در توضیح این تیپ با یک عملکرد ثانویه مختصر، من در همه امور اساسی از گروس پیروی کرده ام، در مکانهای مختلف آن را بر حسب روانشناسی نرمال رونویسی می کنیم. گروس این تیپ را " پستی با آگاهی کم عمق" می نامد. اگر ویژگیهای بیش از حد زمخت به حد نرمال تعدیل گردند، تصویری کلی به دست می آوریم که در آن خواننده به راحتی تیپ "کمتر احساسی" جردن، مثل برونگرایی را، تشخیص می دهد. گروس از آنرو که اولین کسی است که فرضیه ای ساده و استوار را برای این تیپ پیشنهاد کرده است، شایسته احترام است.
467 گروس نام تیپ متضاد را " پستی با آگاهی مخفف" نامیده است. در این تیپ عملکرد ثانویه به طور خاصی گسترده و ماناست. در نتیجه بر تداعیات متوالی به میزان بیشتری نسبت به تیپ دیگر تأثیر می گذارد. همچنین ممکن است یک عملکرد اولیه تشدید شده را در نظر بگیریم و از اینرو اجرای سلولی وسیع و کامل را نسبت به برونگرا در نظر بگیریم. یک عملکرد ثانویه مانا و تشدید یافته، نتیجه طبیعی این امر است. بر اثر این مانایی، تأثیر بعدی ایده اولیه در مدت زمان بیشتری باقی می ماند. ما از اینجا آنچه را که گروس "تأثیر کاهنده" نامیده است را درک می کنیم: انتخاب تداعی ها مسیر ایده ابتدایی را دنبال می کند که منجر به فهمی کاملتر یا approfondissement از موضوع می گردد. این ایده تأثیری ماندگار دارد، اثر عمیق می شود. یک اشکال این امر آن است که تداعیات محدود به دامنه ای باریک هستند، از اینرو تفکر اکثر تنوع و غنایش را از دست می دهد. با اینحال تأثیر کاهنده به اختلاط کمک می کند، از اینرو عناصری که بایستی ترکیب گردند، در طول زمانی کافی با همدیگر همراه می مانند که انتزاعشان ممکن می گردد. این محدود بودن به یک موضوع، تداعیات را غنی می سازد تا حول آن گرد آیند و کمپلکس ای ویژه از ایده ها را تقویت کنند، اما در عین حال، کمپلکس از هر امر فرعی مسدود شده است و خود را جدای از آن می یابد، پدیده ای که گروس(به تبعیت از ورنیکه) نامش را "sejunciton" می گذارد. یکی از نتایجی که sejunction دارد عبارتست از تکثیر گروه های ایده(و یا کمپلکس) که با یکدیگر ارتباطی ندارند یا آنکه ارتباط تقریبا اندکی دارند. به گونه ای ظاهری، چنین وضعیتی خودش را در شخصیتی "ناهمانگ" و یا آنطوری که گروس نامش را گذارده است، "sejunctive" قرار می دهد. کمپلکس های تفکیک یافته بدون هیچ تأثیر معکوسی در کنار هم قرار می گیرند، آنها در یکدیگر تأثیر متقابل نمی گذارند، که متقابلا یکدیگر را تنظیم و تصحیح نمایند. با وجود آنکه به شکلی استوار با ساختاری منطقی به یکدیگر پیوسته شده اند، از تأثیر تصحیح کنندگی کمپلکس ها با رویکردی متفاوت محرومند. از اینروست که به سادگی ممکن است کمپلکس ای که شدیدا مجزا و تأثیرناپذیر است، "ایده ای با ارزشمندی بالاتر" محسوب گردد.(پ4) امری چیره که همه مخالفتها را تحریک می کند و از استقلال کامل بهره می برد، تا آنکه نهایتا تبدیل به یک عامل کنترل کننده مطلق می شود که خود را به شکل "طحال" نشان می دهد. در موارد پاتولوژیک تبدیل به ایده ای obsessive یا پارانوئیدی می گردد، که مطلقا استوار است که کل زندگی فرد را اداره می کند. کل ذهنیت او واژگون و "deranged" می گردد. این ادارک از رشد یک ایده پارانوئید ممکن است توضیح دهنده علت این امر نیز باشد که در دوران مراحل اولیه، گاهی توسط فرایندهای مناسب رواندرمانی که آن را مرتبط با دیگر کمپلکس ها قرار می دهد که تأثیری وسیع و متعادل کننده دارد گاهی می تواند که تصحیح گردد.(پ5) انسانهای پارانوئید بسیار مراقب کمپلکس های قطع شده به هم پیوسته اند. آنها احساس می کنند که چیزها بایستی کاملا از یکدیگر جدا بمانند، اتصالات میان کمپلکس ها تا حد ممکن توسط قاعده مندی فوق دقیق و محکم محتوای کمپلکس، فرو می ریزند. گروس نام این رویکرد را "ترس از وابستگی" می نامد.(پ6)
پاورقی4: در جایی دیگر(Psychopath.Minderw., P.41) گروس به نظر من تفکیک درستی میان "ایده ای با ارزشمندی بالاتر" و آنچه او نامش را "کمپلکس با ارزشمندی بالاتر" نهاده است قائل شده است. امر دوم نه تنها آنطور که گروس گمان می کند ویژگی این تیپ است، بلکه ویژگی تیپ دیگری نیز هست. "کمپلکس تضاد" همواره به دلیل نوای احساسی والایش، ارزش قابل ملاحظه ای دارد و اهمیتی ندارد که درکدام تیپ ظاهر شود.